سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

از تهي سرشار...

.
گل سرخ
اي تناقض ناب!
اي خواب خوش هيچ كس نبودن
پشت اين همه پلك *


خنده مي كنيم؟ نه. خنده مي آيد. خنده گلي ست. فضا را گرم كني مي شكفد.

وقتي بداني كه هيچ چيز نيستي مي شكفي.
خدايا دارم فكر مي كنم من هميشه مي خواندم. هميشه نگاه مي كردم به گمان خودم. ولي چرا حالا هر چيزي يك طور ديگري ست. در معنا ندادن به هر چيزي بي معنايي اي مي شكفد – اما نه آن طور كه در هراس بودي احمقانه. به چشم ها و صورت مهشيد نگاه مي كردم. لحظه لحظه اي كه مي گفت «اين را دارم اما من اين نيستم»..«اين را دارم اما من اين نيستم» يكي ديگر از گلبرگ هايش باز مي شد. حتي بهترين و زيباترين تصاويري كه خودش را با آنها مي شناخت – و اگر به تو هم بگويم تو هم آنها را زيبا و نيك خواهي پنداشت- انگار فقط حجمي از سرما بودند كه شكفتنش را به تعويق مي انداختند.



بگذار فقط باشي...

.

*راينر ماريا ريلكه

واقعه

.
از واقعه اي تو را خبر خواهم كرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك نهان خواهم شد
با مهر تو سر زخاك برخواهم كرد

ابوسعيد ابوالخير . ........................................... .



به تفاوت عشق و مهر دارم فكر مي كنم.
عشق مي ميراند. مهر مي روياند.

رود-خانه

.
سد شكسته
نبايد كنار من خانه مي ساختي...

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

اول كدوم؟!

پروانه ها رو كه به ديوارا چسبوندم بعدش اينم اومد توي فكرم كه: بالن وقتي رفته تو آسمون اگه پاييني بياد عوض اين كه بالايي بره بايد هر چي داري بندازي بيرون. مگه نه؟ آره. خب اگه نندازي چي مي شه؟ هيچي، بالايي نمي ره سوت مي شه پايين.
فقط دو زار هوش مي خواد هر كي خنگ تره بذار سوت شه پايين.
حالا هي تو وردار كيسه ها و سنگيني ها و عتيقه هاي ارزشناكتو سبك سنگين كن ببين اينو بندازي پايين بهتره يا اونو. يا كدومو اول كدومو دوم! اين به درد مي خوره اون به درد نمي خوره. اين مشكوكه اون مشكوك نيست. اونو بذار فكر كنم اينو بذار ببينم اينو كه نمي شه كه آخه كه نمي شه كه، اونو بعدا حالا بعدا حالا بعدا.. اينقد ژست بگير و تيريپ اندوهناك بزن و در بحر تفكرات واحساسات و آسمان بي كرانه غوطه ور شو كه با مخ بيايي پايين!
سنگيني؟ سنگين نباش! ول كن بره!
غمگيني؟ غمگين نباش! ول كن بره! سوت كن اگه نه سوت مي شي. اگه هم حال مي كني با مخ بياي پايين كه بفرما. ولي ديگه بعدش جفنگ نگو كه حق من آسمان آبي بي كرانه بوده...

آسمون براي اونيه كه هيچي نخواد. هيچي!
پرواز حق طبيعي كسيه كه شهامت هيچ نخواستن و بي وزني رو داشته باشه.



حالا اين كه بالن بود،
تو آدمي! آدم!

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

به کجا نگاه می کنی؟

.
به تو نگاه می کنم و می دانم
که تو تنها نیازمند یکی نگاهی
که به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا به در آیی...

تکه پاره زیاد نوشتم این روزها با وجود کار زیاد و وقت کمی که داشتم. اما نمی دانم چرا هیچ کدام را دست و دلم نمی رود که اینجا بگذارم. آن احساسی که را که قبلا نسبت به وبلاگ داشتم دیگر ندارم. احساس می کنم انتخاب دل من این نیست که اینجا بنویسم. واقعا شاید در همین حد مانده که با یک دلتنگی و غمی می توانم صفحه را بچرخانم، بالا و پایین بکشانم و می دانم که آن چیزی که می خواهم اینجا نیست. این نگاه و حضور از پشت شیشه ها را دوست ندارم. دلم می خواهد بروم توی ده زندگی کنم. جایی که هر روز همه همدیگر را ببینند و به پوست و گوشت و تن و دست و خنده و رو و چشم های هم سلام بدهند. همه ش چشم هایم را که می بندم خودم را توی روستا، توی باغ میوه، کنار رودخانه، سر مزرعه، احساس می کنم. جلوی میوه فروشی ها می ایستم، بوی میوه ها را می شنوم و باز چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم. از کنار مغازه های خوراکی فروشی که رد می شوم و بوی غذا می شنوم خودم را توی ده تصور می کنم. مثلا عروسی است و دیگ های غذا بار گذاشته اند. پریروز توی اتوبوس رفتم اون ته و کنار یه دختر دیگه ای اون بالا که صندلی نیست و یه بلندیه نشستم. دومین تکانی که خوردم و پاهایم بلند شد یکباره باز پرت شدم توی خیالات و احساس کردم سوار گاری شده ام و الان که غروب است و ما خسته ولی خوشحال از سر مزرعه بر می گردیم. لباس های رنگی پوشیده ایم. همه ش چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم.
توی چشم های خیلی ها که نگاه می کنم یک پرنده ی زندانی می بینم که انگار منتظر یک لحظه مکث و تصمیم صیاد است که خدایا آخر کی در قفس را باز می کند. چرا مرا زندانی کرده. توی چشم های خیلی ها هم اینقدر صیاد و صاحب قوی و مطمئن است که پرنده ی کوچک نه صدایش به گوش می رسد نه بال بال زدن و تمنای دلش را کسی می بیند.
یادداشت هایم را انگار دلم نمی خواهد اینجا بگذارم توی قفس برای تماشای خودم یا دیگران. تمام دیروز به دشت فکر ها و احساس ها و بی قراری ها و دلتنگی هایم نگاه کردم و گذاشتم که کاروان ها آرام هر جوری که عشقشان می کشد بیایند و بروند. گذاشتم صدای غمناک تنگ غروبشان را بشنوم. صدای زنگ، صدای مسافرها، صدای جیغ و داد بچه ها و سکوت یک دشت پهناور که عاقبت دلش می خواست کاروان را مهربانانه عبور بدهد و تنها بماند.

اگر می دانستیم که وقتی پرنده آزاد شود چه ترانه های نازک و زیبایی که از ته دل سر نخواهد داد اینقدر تردید نمی کردیم، اینقدر شب ها و روزها را به انتظار و غربتی که عشق را در دل هایمان می میراند از سر نمی گذراندیم.

چرا نگوییم نبینیم که نیازمند یکی نگاهیم. من، تو، ما. همه ی ما. چشم هایت را ببند و تنگ در آغوش بگیر قلبی را که مقابل تو زنده است و در حال تپیدن است. ببین که با هزار چشم چطور عمری در پی قلب های گرم یکدیگر آوارگی کشیده ایم. ..
این در به دری و آوارگی را خاتمه بده..
بگذار پرنده ی کوچک آواز بخواند و قلب کوچک پرامیدش از آغوش مهربانی تو محروم نماند...

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

هميشه فاصله اي هست

.
مهران برايم نوشت درست است كه تو هر آنچه هستي هستي اما هر آنچه هستي باقي نخواهي ماند. چهارشنبه چند تا كتاب خريدم يكي هم اين بود: «شكوه آزادي». همان يكي دو صفحه ي اول پاسخي داشت براي اين تناقض. پاسخ كه نه. در واقع مي گفت همين است. يكي از تناقض هاي وجود انسان و تفاوتش با همه ي موجودات ديگر همين است كه او در عين حال كه هر آنچه هست هست اما مدام در حال شدن است. انسان پلي ميان بودن و شدن را مي پيمايد.
دلم مي خواهد تكه هايي از كتاب را همين جا بنويسم:

انسان همواره يك طرح و يك شدن است. بودنش در بردارنده ي شدن اوست و اين جمع اضداد است. او هميشه بين آن چيزي كه بوده و آن چه مي خواهد بشود، قرار دارد. او هميشه بين گذشته و آينده اش قرار دارد. او پلي معلق است ميان دو بي نهايت يعني گذشته و آينده. او در حال رسيدن به تعالي است. يك تعالي هميشگي.
آدمي يك فرايند است. يك سالك، يك زائر كه زندگي اش يك زيارت است. يك زيارت تمام نشدني كه براي هميشه ادامه دارد...
به چشم هاي يك گاو نگاه كنيد. مي بينيد چقدر آرام، ساده و بي دغدغه است؟ هيچ اضطراب، دلهره و غمي در آنها نيست. اما در چشم هاي يك انسان نگاه كنيد. هميشه غمگين است. هميشه دلهره در آن موج مي زند، هميشه نگراني اي در آن هست: نگراني از اين كه آيا چيزي كه مي خواهم بشوم مي شوم يا نه...
آدمي در تنش است. اين امر سبب افتخار اوست به اين دليل كه او قادر به بازآفريني خود است. بر اين اساس او يك خداست. و اين، سبب اندوه اوست به اين دليل كه امكان دارد كه او در اين فرايند شكست بخورد و قادر به آفرينش خود نباشد.

(شكوه آزادي/ اوشو)

می خواهم کتاب را بخوانم. دست و دلم می لرزد. جلدش را نگاه می کنم. عکسش را نگاه می کنم. چشم هایم را می بندم. آن را روی چشم هایم می خوابانم. کاغذش را بو می کنم. سرم را بر می گردانم. پشت پرده ی نارنجی درخت توی کوچه را نگاه می کنم.. بی قراری همیشگی من...
فاصله ی میان من و تو چیست؟
آن بی قراری.. آن لرزش دست و دل من، از آنچه این من در دل تو خواهد یافت.
آن لرزش دست و دل را رهــا خواهم کرد.

وقتي که غم بياد

.
هي غمو فرستادم رفت، باز اومد هي فرستادم رفت باز اومد...
يه خاطره ي خوب يادم ميارم كه دلم باز بشه..همين چند روز پيشا
.
.
يه گاري دستي
پر از انــار تازه
از اين ور خيابون
داره مي ره اون ور خيابون
من كوچيك شده بودم
وسط انارا نشسته بودم
تالاخ! تالاخ!
با بقيه انارا
تكون تكون مي خوردم
.
چه كيفي داد خدا جون!
چه كيفي داد!

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

روي زمين؛ نه در زنجير خاك








«زندگي حقيقي روي خط مسووليت است. اگر زير اين خط هستي آرام و خوشحال باش تا بميري. زندگي حقيقي، تنها از بودني مسوولانه به بعد است كه آغاز مي شود.»

کوروش




امروز اين ها را نوشتم:


دانه ای که آغاز به شکافتن و روییدن می کند حالی که در ابتدا تجربه می کند جز درد نیست. چیزی که می بیند جز تاريکی و تيرگی و ابهام و سنگینی خاک نیست. دانه زیر خاک چیزی نمی بیند. دفن شده در سیاهی اي كه او را تغذيه مي كند فقط ترک بر می دارد، می شکافد. او درک روشنی از درخت ندارد.

دانه چرا درد می کشی؟

فقط شکافتن و شکافتن. هر لحظه مردن، از تصويری که لحظه ای پیش خود را با آن شناخته است. هر لحظه و هر لحظه. هر لحظه خود را نشناختن. هر لحظه حیرانی و هراس. همه ی اشکال ناشناخته اند. تازه اند. دانه ای که آغاز به ترک خوردن کرده هر لحظه نیست آنچه لحظه ای قبل بوده است.

چه مي داني؟

تو از درخت عظيم روییده و بالیده، از شاخساران انبوه و سبز و رقصان او در باد، از ریشه های نیرومند و پابرجای او در خاك، از عطر شکوفه های سرمست بهاری او، از شاخه های به بار نشسته ی رنگين و سخاوتمند تابستانی او، از تواضع اندوهبار پاييزی او در پیشگاه پادشاه مرگ، و خواب های سرد زمستانی، چه می دانی؟

از لانه هاي چكاوكي.. آه..
از لانه های چکاوکی، چه می دانی؟

تو از درخشش و گرمای بی دريغ آفتاب،
از ترانه های باران،
از غرش رعد،
خيزش طوفان،
از خنده هاي كودكان،
از نفس باد،
از پرواز پرستو ها،
از آسمان پر از شهاب و ستاره
از لذت سرپناه بودن براي مسافران خسته
چه می دانی؟

دانه! چه مي داني؟


دانه درد مي كشد. دانه چه مي داند؟ دانه جز روياي درخت چه مي تواند در سر داشته باشد؟ دانه، دانه ي كوچك. دانه اي كه خود را شكافته است. او و روياي درخت همزمان پا به زمين گذاشته اند. دانه ي كوچك، روياي درخت را در سر مي پروراند و از دردها و فشارها عبور مي كند. دانه درد مي كشد و سرخوشانه لاف درخت بودن را مي زند.

دانه چه مي داند؟
دانه از پرواز پرستوها و لانه هاي چكاوكي جز رويايي در سر نمي تواند داشته باشد.





* تصویر کار دست سروش جان است. یکی دیگر هم هست که برایم کشیده بود آن را امشب می گذارم.


شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

بذار بره

چقدر فكر توي كله م هست كه مي خوام بنويسمشون اين همه كار سرم ريخته وقت ندارم سرمو بخارونم.. سرماخوردگيه معلوم نيست چرا خوب نمي شه چهارمين هفته ست! زوارم در رفته از بس آنتي بيوتيك خوردم. خونه هم مي رم ده تا كتاب دهن واز اين ور اونور رو صندليا و ميز افتادن وقت نمي كنم بخونمشون.فهرست كاراي عقب مونده هم كه اين هوا! اه!!
(دوست ندارم)



...چقدرفكرتويكلهمهستكهميخوامبنويسمشوناينهمهكارسرمريختهوقتندارمسرموبخارونم..سرماخوردگيهمعلومنيستچراخوبنميشه
چهارمينهفتهست!زوارمدررفتهازبسآنتيبيوتيكخوردم.خونههمميرمدهتاكتابدهنوازاينوراونورروصندلياوميزافتادنوقتنميكنمبخونمشون.
فهرستكارايعقبموندههمكهاينهوا! اه!! ...

ديدمت.
حالا برو.

حالا!