شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

اگر بار ديگر

اگر دوباره مي‌توانستم زندگي كنم، سعي مي‌كردم بيشتر اشتباه كنم. اين‌قدر بي‌عيب و كامل باقي نمي‌ماندم. آرامش بيشتري به خودم هديه مي‌دادم. سر به زير و مطيع نمي‌ماندم. احمق‌تر از آني مي‌بودم كه در اين سفر بودم. در واقع، اندك هستند چيزهايي كه بخواهم آنها را در زندگي دوباره جدّي بگيرم. ديوانه‌تر مي‌بودم. كمتر پاك و پاكيزه.
فرصت‌هاي بيشتري به خودم مي‌دادم، به سفرهاي زياد مي‌رفتم، از كوه‌هاي بيشتري بالا مي‌رفتم. در رودخانه‌هاي بيشتري شنا مي‌كردم، تن به آب درياهاي بي‌شمار مي‌زدم. جاهايي مي‌رفتم كه هرگز نبوده‌ام.
بيشتر بستني مي‌خوردم و كمتر لوبيا!
مشكلات واقعي بيشتري مي‌داشتم و مشكلات خيالي كمتري.
مي‌داني؟ من يكي از آن آدم‌هايي بوده‌ام كه محافظه‌كارانه زندگي كردم و عاقلانه، هر دقيقه، هر روز: روزها و روزها. آه، من لحظاتم را داشتم، و اگر دوباره برايم بودند، بي‌پروا لحظه به لحظه‌‌ي آنها را از آن خود مي‌كردم.
من از كساني بودم كه هرگز بدون مسواك و كيف‌دستي و باراني و چترم جايي نمي‌رفتم. اگر دوباره مي‌توانستم زندگي كنم، سبك‌تر سفر مي‌كردم.
اگر زندگي دوباره داشتم، بهار كه مي‌شد پابرهنه مي‌شدم، پاييز كه مي‌شد عصرها ديرتر به خانه برمي‌گشتم. بيشتر سوار چرخ‌و‌فلك مي‌شدم، غروب‌هاي بيشتري را تماشا مي‌كردم، با بچه‌ها بيشتر همبازي مي‌شدم، اگر بار ديگر زندگي‌ در دستان من بود.

اما مي‌بيني، نيست.
چيزي به پايان نمانده است.


مدّت زمان زيادي ميهمان اين سيّاره نيستيم. پيرمرد اين را فهميده است. براي شادتر بودن، براي آن‌كه سهم بيشتري از زندگي براي او باشد، او مجبور نبود راه بيفتد و دنيا را عوض كند. دنيا همين‌گونه كه هست زيباست. براي تغيير كردن، فقط اوست.
زندگي كامل نيست. ميزان ناخشنودي ما، فاصله‌اي‌ست ميان چيزها آن‌طور كه هستند، و آن‌طوري كه «بايد»‍ باشند. اگر دست بكشيم از نياز به كامل و درست بودن زندگي، شاد بودن آسان مي‌شود و در دسترس‌تر. نزديك‌تر...
مي‌توانيم برگزينيم، يكي را، سليقه و آن‌جوري كه ترجيح مي‌دهيم زندگي و آدم‌ها باشند، و تصميم بگيريم اگر با خواست ما مطابقت نكردند، به هر حال خشنود باشيم.

استاد به شاگردش – كه نا اميدانه از سفر در جست‌و‌جوي شادي و خرسندي باز مي‌گشت- گفت: من رازي را با تو خواهم گفت. اگر مي‌خواهي خرسند باشي، خرسند باش!



طبق معمول از اندرو متيوس


چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

پرسونا


آنچه در ديگران مي‌بينيد بيشتر به آن كسي كه هستيد مربوط مي ‌شود.تا به آني كه ديگران هستند. (اپيكتتوس)

استفاده از پرسونا (كلمه‌اي لاتين به معناي نقاب) را از نخستين سال‌هاي كودكي مي‌آموزيم زيرا پرسوناها از ما در مقابل درد و رنج محافظت مي‌كنند و كمك مي‌كنند در ميان افراد خانواده و اطرافيان به رسميت شناخته شويم و متمايز باشيم. اين عادي و طبيعي است كه رفته رفته كه بزرگ‌تر مي‌شويم تعداد پرسوناها بيشتر و بيشتر شوند چرا كه استفاده از آن‌ها در روابط اجتناب‌ناپذير است. اما مهم است كه متوجه تفاوت نقاب‌ها با آن ‌كسي كه در اعماق وجودمان هستيم باشيم.

اگر يكي از نقاب‌هايمان آنقدر زمخت و قوي و غيرقابل‌نفوذ است كه در واقع «تو» يي بسيار حساس، كمرو، آسيب‌پذير و خجالتي را پنهان ‌مي‌كند، آن‌وقت شكافي ميان هسته‌ي دروني و نقاب ما وجود دارد. شكاف‌ها در روابط مشكل ايجاد مي‌كنند، زيرا پايه و اساس روابط، دوست داشتن و دوست داشته شدن ِ آن كسي است كه در اعماق وجودمان هستيم.

به روابط‌مان نگاه كنيم و توجه كنيم كه چقدر شكاف ميان آنچه نمايش بيروني ماست و آنچه در درون هستيم وجود دارد.

مهناز خادم‌پور


سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

بخشش

آيا مجبورم به خودم عشق بورزم يا دست‌كم خودم را دوست بدارم؟
بله! آدم‌هايي كه خودشان را دوست ندارند قابل‌تحمل‌ نيستند. مردم اكثراً با اين فكر: «عشق‌ورزيدن به خود» احساس راحتي نمي‌كنند. اما در عين حال انتظار دارند ديگران از جمله همسرشان دوست‌شان بدارد. اين به نظر كمي غيرعادي نيست؟ اين كه: «ببخشيد براي من مقدور نيست خودم را دوست داشته باشم، ممكن است مرا دوست بداريد؟» و آن‌وقت از ديگري آزرده مي‌شويم وقتي دوست‌مان ندارد. به وضوح، خويشتن‌دوستي براي داشتن رابطه‌ي سالم ضرورت دارد.
چيزي كه نداريم را نمي‌توانيم به ديگري ببخشيم. هرگز نمي‌توانيم آدم‌ها را همان‌طور كه هستند دوست بداريم تا زماني‌كه خودمان را همان‌طور كه هستيم دوست نداشته باشيم. به‌شدّت جذب كاستي‌هاي خودمان هستيم، آن‌ها در ديگران جست‌و‌جو مي‌كنيم به اين اميد كه حال‌مان بهتر شود، و مي‌يابيم... و حال‌مان بهتر نمي‌شود.
تا زماني‌كه تمركزمان بر روي خطاها و كاستي‌هايمان باشد، دنيا به تنبيه كردن‌ ما ادامه مي‌دهد، و ما به تنبيه كردن ديگران ادامه مي‌دهيم؛ با بيماري، فقر، عصبيت، تنهايي. تا وقتي نمي‌توانيم خود را دوست داشته باشيم دنيا هم دوست‌مان ندارد. و آن‌وقت به دنيا لعنت مي‌فرستيم.

خودم را دوست داشته باشم يعني چه؟
در ساده‌ترين بيان: خود را بخشيدن. پايان بدهيم به اين كه خود را خطاكار بدانيم. كامل بودن را فراموش كنيم. نقطه‌ضعف‌هاي خود را ببخشيم و خود به خود آغاز به بخشش ِ ديگران خواهيم كرد. آدم‌ها آنچه هستيم را به ما انعكاس مي‌دهند. برمي‌گردانند. نشان مي‌دهند. فقط كمي توجه كافي‌ست كه ببينيم هميشه در حال دريافت بازخوردها و پيام‌هايي هستيم كه براي رُشد به آنها نياز داريم.
به خاطر فرزندان‌مان مجبوريم خود را بپذيريم. بچه‌ها الگوي ما را پياده خواهند كرد. اگر به خود سخت بگيريد، به خودشان سخت مي‌گيرند- و به شما زندگي سخت‌تري را برمي‌گردانند.


وقتي خود را مي‌بخشيم ازعيب‌جويي از ديگران دست برمي‌داريم.




برگردان از:
Follow your heart/ فصل نهم

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

آب ولرم است؟

داستاني هست كه «قانون وخامت» را خوب توضيح مي‌دهد. داستان قوباغه‌اي با يك سطل آب. داستان را نقل مي‌كنيم...
اگر يك قورباغه‌ي باهوش و خوشحال را برداريم و بياندازيمش توي يك سطل آب جوش، قورباغه چه خواهد كرد؟ معلوم است كه مي پرد بيرون! فوراً! بي‌معطلي! درجا! قورباغه سريع تصميم خودش را گرفته مي‌گويد: خوش نگذشت، اينجا جاي ماندن نيست، مي‌زنم به چاك!
اگر همان قورباغه يا يكي از پسرعمو‌هايش را برداريم و بياندازيم توي يك سطل آب سرد و سطل را بگذاريم روي شعله‌ي اجاق و كم‌كم بگذاريم كه آب گرم بشود، آن‌وقت چه؟ قورباغه دقايقي با آرامش سر جايش مي‌ماند. با خيال راحت خودش را ول مي كند و استراحت مي‌كند... چند دقيقه بعد به خودش مي‌گويد: انگار كمي گرم شده. چند دقيقه‌ي ديگر مي گذرد و حالا چه داريم؟ يك قورباغه‌ي پخته.
نتيجه‌ي اين داستان چيست؟ زندگي كم كم اتفاق مي‌افتد، اندك اندك...مثل قورباغه ممكن است غرق بشويم و ناگهان مي‌بينيم خيلي دير شده و كار از كار گذشته. ما نياز داريم نسبت به آنچه اندك اندك در حال رخ دادن است آگاه باشيم.
سؤال: اگر فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد بيست‌كيلو وزن اضافه كرده‌ايد نگران نمي‌شويد؟ البته كه نگران مي‌شويد. درجا زنگ مي‌زنيد به اورژانس بيمارستان: آمبولانس! چاق شده‌ام! اما وقتي به‌تدريج اتفاق بيفتد، يك كيلو اين ماه، دو كيلو ماه آينده، و همين‌طور الي آخر...

زندگي اندك اندك اتفاق مي‌افتد.



برگردان از:
Follow your heart/ فصل دوم

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

واقعي

تو «واقعي» ساخته نمي‌شوي. چيزي است كه برايت اتّفاق مي‌افتد. وقتي كودكي تو را براي مدّت‌ طولاني دوست مي‌دارد، نه فقط به اين خاطر كه با او بازي كني، كه واقعاً دوستت مي‌دارد، آن وقت است كه واقعي مي‌شوي... يكباره اتّفاق نمي‌افتد. مي‌شوي. زمان زيادي طول مي‌كشد. به همين دليل است كه براي كساني كه به آساني مي‌شكنند، لبه‌هاي تيز دارند، و تو مجبوري به دقت مواظب رفتارت با آنها باشي اتّفاق نمي‌افتد. آهسته آهسته با گذشت زمان واقعي مي‌شوي. آرام آرام كه عشقْ موهايت را سپيد مي‌كند، چشم‌هايت را كم‌سو و بدنت را فرسوده و شكننده... اما چه اهميتي دارد، زماني كه واقعي شدي ديگر نمي‌تواني زشت باشي، مگر براي كساني كه نمي‌توانند اين را بفهمند...


برگردان از:
The Velveteen Rabbit/ Harper Collins
*Real به معني صميمي هم هست. به نظرم توي اين متن صميمي درست‌تره اما من واقعي رو بيشتر دوست داشتم. اگر خواستيد يه دور هم با «صميمي» متنو بخونيد.

.
.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

زندگي برنده است

.
روزي روزگاري پيرمرد كشاورزي زندگي مي كرد. او يك پسر و يك اسب داشت. يك روز اسب كشاورز فرار كرد و همه ي همسايه ها براي دلداري دادن به خانه اش آمدند و گفتند: آه پيرمرد!‌ چه بدشانسي بزرگي كه اسبت فرار كرد. پيرمرد گفت: كه مي داند كه بدشانسي بود يا خوش شانسي؟ همسايه ها گفتند: البته كه بدشانسي بود!
چند هفته گذشت. اسب پيرمرد با بيست اسب وحشي ديگر برگشت. همسايه ها آمدند تا برگشتن اسب ها را تبريك بگويند و جشن بگيرند. و گفتند: چه خوش شانسي بزرگي كه اسب تو برگشت، آن هم با بيست اسب ديگر! و پيرمرد جواب داد: كه مي داند كه خوش شانسي است يا بدشانسي؟
فرداي آن روز پسر پيرمرد بين اسب هاي وحشي سواري مي كرد كه پرت شد و هر دو پايش شكست. همسايه ها آمدند كه همدردي كنند: چه بدشانسي اي!
و پيرمرد گفت: كه مي داند كه بدشانسي است يا خوش شانسي؟ اين بار بعضي از همسايه ها از كوره در رفتند و گفتند: پيرمرد ِ ابله ِخرفت! معلوم است كه بدشانسي است!
يك هفته گذشت و يك دسته نظامي وارد ده شدند و اسم همه ي مردان جوان را نوشتند كه براي جنگ آنها را به سرزمين هاي دور بفرستند. پسر پيرمرد كه پاهايش شكسته بود را ناديده گرفتند. همه ي همسايه ها شادي كنان آمدند و جان به در بردن پسر را تبريك گفتند.
و پيرمرد جواب داد: كه مي داند؟
.
.
.
.
ما مي توانيم تمام زندگي مان را با شمردن پيش آمدهاي خوب و بد بگذرانيم. اين خوب است،‌ آن بد است... اما اين كار بيهوده ست. بعضي از پيش آمدها را «فاجعه» مي ناميم، در حالي كه نگاه مان تنها به بخش بسيار جزئي و كوچكي از تمام تصوير دوخته شده است.
تا زماني كه باور داريم همه چيز اشتباه پيش مي رود، غلط پيش رفتن ها ادامه پيدا مي كنند. تا وقتي كه روزمان را با پس زدن و جفتك انداختن و لگد پراندن و لعنت فرستادن به در و ديوار آغاز مي كنيم، هيچ چيز پيش نمي رود. همه چيز متوقف مي ماند.
اما درست آن لحظه اي كه مكث مي كنيم و زوايه ي ديدمان را عوض مي كنيم، همه چيز تغيير مي كند.
از پروازتان جا مي مانيد و به خود مي گوييد: اين ديگر غير قابل تحمل است! من عجله دارم. مردم منتظر من هستند. من بايد به موقع مي رسيدم. وقتي با اين ذهنيت به عصبانيت و كلافگي خود دامن مي زنيد مردم پايتان را لگد مي كنند، قهوه شان را روي لباستان بر مي گردانند و چمدان هايتان گم مي شوند. ‍‍وقتـي با زنـدگي مي جنگيـد، زنـدگي هميـشـه برنـده اسـت.
همه چيز آن لحظه اي شروع مي كند به پيش رفتن كه بگوييد: هيچ چيز اتفاقي نيست. حالا همان جايي هستم كه بايد باشم. و آن وقت دوست قديمي تان را بعد از سال ها در سالن انتظار مي بينيد. با پهلو دستي تان گپ مي زنيد و دوست تازه پيدا مي كنيد. با آسودگي چند ورق كتاب مي خوانيد، و... زندگي دارد پيش مي رود.
اصرار به داشتن نگاه منطقي به همه چيز هميشه جواب نمي دهد. براي شغلي تقاضا مي دهيد و آن كار را به شما نمي دهند. «آن شغل مالِ من بود! آن احمق ها كسي را پيدا نمي كنند كه كفايت و تحصيلات و تجربه ي مرا داشته باشد. حالا همه چيز به هم خورده!»
حالا شما مي توانيد يك كشتي شكسته باشيد؛ براي مدت يك هفته يا اگر بخواهيد يك عمر. مي توانيد منطقي ترين دلايل را به ماهرانه ترين شكل بياوريد و جالب ترين و قانع كننده ترين تحليل ها را داشته باشيد. استدلال هاي شما چقدر قوي دارند بيان مي شوند و چقدر خوب ادامه پيدا مي كنند و پيش مي روند اما، زندگي تان تعطيل شده است.
زنـدگي منطقي نيست.



برگردان از:
Follow your Heart / فصل هشتم/ اقبال

*متن به بهانه ي اتفاق هايي كه براي ملاحت افتاد.
* Uncertainty به ياد حميد هامون.

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

همان گونه كه هست

.
در ساده ترين شكل، مي توانيم دو گونه نگاه به جهان داشته باشيم:
جهان آشفته و نابسامان است.
جهان همان گونه كه هست خوب است.

«جهان آشفته است»
براي آن كه در هر چيزي و هر كسي اشتباه پيدا كنيم انرژي زيادي مصرف مي كنيم، خود را آزار مي دهيم به خاطر آن كه چرا عده اي از آدم ها متقلّب اند، عده اي دزدي مي كنند، عده اي بي عار و تن پرورند، بعضي غذاي زيادي براي خوردن دارند و بعضي پول زيادي براي خرج كردن. بعضي ها خاويار مي خورند و بعضي نان خالي هم گيرشان نمي آيد. با انتقاد و نكوهش ديگران خودمان هم احساس بدبختي مي كنيم.
درباره ي قحطي و گرسنگي در كلكته طوري حرف مي زنيم كه مي خواهيم نتيجه بگيريم: «همه چيز غلط است» و «همه چيز اشتباه پيش مي رود». و اين دليلي مي شود براي آن كه چرا زندگي ما پيش نمي رود. اگر يك هندي هستيد يا در كلكته زندگي مي كنيد و در حال ياري رساندن به قحطي زده ها، شايد دليل تان براي پيش نرفتن زندگي معني داشته باشد. اما نا آرامي، هراس، نكوهش و انتقاد كردن از شرايط و وضعيت هايي كه كاملاً درگير آن ها نيستيم و از دور ناظريم چه سودي دارد؟ اگر مي خواهيد تغييري در شرايط به وجود آوريد و كاري بكنيد مساله فرق مي كند. اما تقلّا كردن كمكي نمي كند. كساني كه براي التيام دردها و بهبود نابساماني هاي جهان كاري مي كنند «تقلّا» نمي كنند، «عمل» مي كنند.
.
«جهان همان طوري كه هست خوب است»
چاره ي ديگر پذيرفتن جهان است همان گونه كه هست. مي گوييد: «چه مدركي وجود دارد كه نشان بدهد وضعيت جهان خوب است؟» زيرا همان طوري هست كه هست. ماه به دور زمين مي چرخد، زمين گرد خورشيد مي گردد، پرنده ها آواز مي خوانند، آدم ها ازدواج مي كنند... جدا مي شوند، همسايه ها با هم سر جنگ دارند. اينها بخش كوچكي از چشم انداز جهان بزرگ ِماست.
اگر بگوييد: «آدم ها نبايد مريض بشوند، مردم نبايد دروغ بگويند.» درست مثل اين است كه بگوييد خورشيد بيش از حد بزرگ است! هر چيزي همان طور عمل مي كند و پيش مي رود كه هست.
مي گوييد: «من هرگز شاد نخواهم بود تا زماني كه دنيا به صُلح برسد و از آرامش كامل برخوردار باشد.» اين حرف شايد باشكوه و بزرگ به نظر برسد اما هوشمندانه نيست. بهتر است در اين ميان شادتر و آرام تر زندگي كنيم و گوشه ي كوچكي از دنياي بزرگي كه در آن زندگي مي كنيم را از صلح و آرامش بيشتري برخوردار سازيم.
اين امكان پذير است كه جهان را همان گونه كه هست بپذيريم و به آرامي سهم مان را از «مسؤوليت» در قبال زندگي برداريم و در پيش بردن جريان هميشه روان و جاري آن همراه و سهيم باشيم.
.
.



برگردان از:
Follow your heart / فصل هشتم/ افكار

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

بيستون

بيستون

كتيبه داريوش

درياچه مقابل كوه

كافه كنار كوه

همون كافه
.
جنگل در امتداد بيستون
......
.
..

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

براي تو

.


سفرهايي تو را در كوچه‌هاشان خواب مي‌بينند
تو را در قريه‌هاي دور
مرغاني به هم تبريك مي‌گويند...
.
.
.

پنجشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۵

ايكاروس

پدري به همراه پسرش مدت هاست رؤياپردازانه در كارگاه كوچك شان مشغول ساختن ماشين پروازي است كه با آن بتواند پرواز كند و قدرت خود را به رخ پادشاه بكشاند و برتري خود را به جهان به اثبات برساند. بالاخره كار ِساختن تمام مي شود و آنها – ناباورانه و تا حدي وحشتزده- از روي زمين بلند مي شوند. پرواز مي كنند چرخ ها مي زنند، از ابرهاي سياه عبور مي كنند و در اين ميان پدر شادمان از به تحقق پيوستن آرزوها و نقشه هاي آينده شان حرف مي زند و دست آخر پسر را ترغيب مي كند كه او حتي مي تواند با عمليات انتحاري خود را به كاخ پادشاه بكوباند و به اين ترتيب پادشاه را هم شكست دهد. تصميم به اين كار هم مي گيرند اما طي طنز تلخي پدر يادش مي افتد كه خودش هم در ماشين پرواز نشسته و منصرف مي شود. دست آخر پدر (ددالوس) با چتر نجاتي كه به كمك پسرش (ايكاروس) به پشتش مي بندد بيرون مي پرد و نجات مي يابد اما ايكاروس در قعر دريا سقوط مي كند و به مرگي معصومانه و تلخ از بين مي رود.

غم انگيز ِداستان –به جز پايان تلخش- دلبستگي هاي كوچك و معصومانه ي ايكاروس جوان در تمام طول زندگي پركار و پر مشقّت و سرشار از محروميت اش بود؛ موش كوچكي كه در سوراخ ديوار كارگاه زندگي مي كرد و گلدان كوچكي با گل هاي آهني كه ددالوس براي آن كه توجّه فرزند را كاملا به هدف و آرزوهايشان معطوف كند آن ها را از بين مي برد.

نمايش «ددالوس و ايكاروس» تا پايان مرداد ماه در سالن سايه ي تئاتر شهر روي صحنه است.
.
.
.
ايكاروس! ايكاروس!
چرا آن گاه كه از ميان ابرهاي باران خيز به درون سايه هاي
آن درياي سبز سقوط كردي
رساتر فريادي برنياوردي؟
چرا بر جايي نيفتادي كه هيچ يك از ما
هرگز نتوانيم خون و استخوان روي سبزه ها را فراموش كنيم؟

ايكاروس! ايكاروس!
در سر چه انديشه اي داشتي وقتي به ميان ابر ِباران خيز شيرجه مي رفتي؟
آيا چشم هايت از خون تهي شده بودند،
و دندان هايت از جريان تند هوا يخ زده بودند؟

سرخ و سفيد است خاطرات سقوط هاي بزرگ.
سرخ و سفيد است اذهان شاهدان.
سرخ است سفيدي چشم ها،
و سفيد است گونه هايي كه زماني گُلي بود.

ايكاروس! ايكاروس!
صدايت را مي شنويم پيش از آن كه به انتهاي آب هاي ژرف برسي.

.
.
ايكور-گاوين بنتاك (ترجمه ي احمد ميرعلايي)
.
.


پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

گيلان









ميراث روستايي


عكس ها از موزه ي ميراث روستايي گيلان كه حدود دو ماه از افتتاحش مي گذره. اين موزه وسط جنگل هاي سراوان- تقريبا 15 كيلومتري رشت- ساخته شده. تخصصي ندارم ولي به نظرم در نوع خودش توي ايران بي نظيره. نمونه ي اصلي بعضي از عمارت ها و خونه هاي اربابي و رعيتي جلگه ي شرق عينا و يكجا وسط جنگل بازسازي شدن. نمونه ي ابزار و آلات كشاورزي، وسايل خونگي. و اون طوري كه راهنماها مي گفتند نه تنها نماي خارجي بلكه چيدمان داخلي خونه ها سعي شده كه كاملا با زمان خودش مطابقت داشته باشه. روزهاي افتتاحيه موسيقي زنده گيلكي هم اجرا مي شد كه واقعا آدمو مست مي كرد. صداي آواز زنده لابه لاي درخت ها و حس مي كردي كه انگاري همراه با پرنده ها. شايدم منو مست مي كرد چون گيلكي مي دونم و برام تداعي صميميت و سادگي گيلاني هاست. و بعد انواع و اقسام خوراكي ها و غذاهاي محلي گيلان: از كويي كاكا و نون برنجي بگير تا شامي رشتي و باقالا پخته با سير كه فروشنده ها با لباس هاي روستايي و با وسايل سنتي اصيل همون خوراك درست مي كردند و مي دادند دست مردم. علاوه بر اين كه هر روز هم دو ساعتي لافن بازي (بندبازي) اجرا مي شد. كه من بيشتر از اين كه خوشم بياد وحشتزده بودم به خاطر اون بچه اي كه جووني كه توي عكس مي بينيد به پشتش بسته بود.
قرار هست كه اين طرح كامل بشه و نمونه اي باشه معرف جلگه ي شرق و غرب گيلان. راهنما مي گفت كامل شدنش ده دوازده سالي طول مي كشه كه واقع بينانه توي ايران بخوايم حساب كنيم لابد مي ره بالاي سي سال. ولي تا همين جاش هم ديدني و زيباست.
شمال ِ غرب اگر رفتين حيفه كه سر نزنين.


* عكس ها رو هر چي سعي كردم نتونستم مرتب تر از اين بچينم.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

اين نيز بگذرد

مراقبه براي من با تجربه ي مرگ و ناپايداري يكسان شده است. از روزي كه از دوره ي مراقبه ي ويپاسانا برگشته ام مدام بالا و پايين شده ام. بالا و پايين شدن هايي كه اخيرا كمتر شده بود. با تينوش كه خودش مراقبه گر باتجربه اي ست حرف زده ام و پرسيدم اين حال طبيعي است؟ مي گويد نگران نباش. ادامه بده. سنكاراها* دارند بالا مي آيند. مي گويم جانِ من هم. مرگ ندا مي دهد هر لحظه. هيچ وقت فكر نمي كردم كه از مرگ مي ترسم. اما مراقبه به من نشان داد كه نه تنها مي ترسم بلكه ريشه ي همه ي ترس هاي بزرگ و كوچك و عمدتاً ناشناخته ي ديگرم همين هراس از مرگ و نبودن است. خدشه دار شدن هويت كسي كه تحت عنوان «من» او را مي شناسم. كتاب هاي زيادي اين مدت درباره مراقبه خواندم و از مراقبه گران باتجربه خوانده و شنيده ام كه بين اين همه مراقبه و مديتيشن ريز و درشت بتوانم تصميم بگيرم كه كدامش برايم مناسب و جوابگوست كه بتوانم افسارگسيختگي ذهن و منفي گرايي هاي ريشه دار را – كه حتي خودم هم خبر ندارم كه منفي گرايي ست و دارد يك جايي در اعماق سلول هاي بدنم نفس مي كشد و كار خودش را انجام مي دهد و زندگي و رفتار و نوع بازي هايم در زندگي را تعيين و هدايت مي كند- ببينم. حالا تجربه ام با ويپاسانا پرتلاطم بوده: قايق ِنگاه را در درياي تن روانه كردن، با نفس ها – هر نفس- پارو زدن، پارو زدن. كلمات چقدر بي ارزش و بي معنا هستند هنگام مراقبه و نگاه. جمله ها آغاز ندارند، پايان ندارند، مثل موج بي اعتبارند. مثل تكّه هاي كاه پخش مي شوند و پايين مي آيند، محو مي شوند. دوباره تكرار مي شوند. دوباره نابود مي شوند. طوري نابود كه انگار هيچ وقت نبوده اند. صرفا تجلّي تلاطم ِذهن اند و ديگر هيچ.
مراقبه ي ويپاسانا در خودش جذبه و شور و هيجان و از خود بي خود شدن ندارد. و اگر احيانا داشته باشد هرگز نبايد جايگاه تو به عنوان «شاهد» از دست برود. عينا تو را – توي واقعي اين لحظه را- مي برد به سفر به حيطه ي حضور واقعي تو. جايي كه هميشه گمان مي كردي سرزميني بوده محكم و پايدار. مي توانستي محكم و با اطمينان گام برداري بر روي آن و مراقبه به تو نشان مي دهد كه اين سرزمين جز يك اقيانوس هميشه موّاج و روان چيز ديگري نبوده است و جلوه هاي آن همواره بي اعتبار، همواره به شدّت متغيّر. تجربه ي عميق و زنده ي ناپايندگي است. تجربه اي كه هنگام مرگ ديگران گمان مي كنيم چيزي از آن فهميده ايم اما چه طور است كه اينقدر ساده فراموش مي شود و دوباره همانيم كه بوديم. تغييري در نوع ِ بودن و عملكردمان در زندگي رخ نداده است. خطايي نيست. تجربه اي كه عيني و شخصي نباشد هميشه به صورت يك داستان، يك روايت، يك شنيده و در احمقانه ترين شكلش – يك اعتقاد- باقي مي ماند. آدمي از دردِ ديگري چه مي فهمد تا زماني كه آن را با بدن خودش احساس نكرده باشد؟
مراقبه، تجربه ي مرگ و درك ِ ناپايندگي است. تجربه ي «ماهيچ، ما نگاه». فرصتي است كه مي تواني تمرين كني تعادل خودت و اين ذهن سركش و نا آرام را در جايگاه شاهد – كه جايگاهي بس قدرتمند است- حفظ كني. صحنه ها، رويدادها، افكار و حس ها هر چه مي خواهند باشند. اگر شادي، اگر شور، اگر اندوه، اگر درد. فاصله اي كه شاهد از «من» (EGO) مي گيرد. فرصتي براي تماشاي من ِ گذرا، من ِ ناپايدار، من ِ ميرا. مني كه براي خوشحال بودن و بدحال بودنش به آب و آتش مي زنيم، حساب سود و زيانش را داريم. مني كه مثل بار روي شانه هايمان حملش مي كنيم. مني كه به تمامي فاصله ي ماست با ديگري، و اصلا كارش ساختن ِ «ديگري» است. مراقبه اضمحلالِ «من» است. مني كه آنقدر نگران دردها و لذّت هايش بوده ايم كه «ديگري» را به كل فراموش كرده ايم. مراقبه پل مي زند، ميانِ شاهد و ديگري.
و مهم تر از همه تمرين هوشياري است. مخصوصا براي مني كه اغلب همه جا بوده ام جز همان جا كه بوده ام! و اين كه دارم مي بينم اگر بتوان به هر شكلي يا با هر شيوه اي (مثلا مراقبه ها كه شيوه هاي آگاهانه طراحي شده هستند) فاصله را- در واقع توهم ذهني ِ دوري از مرگ را- هر چه كمتر كرد مي شود به زندگي و زنده بودنِ واقعي نزديك تر و نزديك تر شد. مي توان زندگي را در آغوش گرفت. در فضايي وراي غم ها و شادي ها. طوري وراي دردها و لذّت ها. در جهانِ ناپايداري كه هميشه همه چيز گردن نهاده به اين قانونِ بزرگ طبيعت است كه «اين نيز بگذرد»، با فاصله اي از مرگ و در واقع از زندگي و در حقيقت از «ديگري»، چرا بايد فرصتِ ناب ِبودن را به رنج و نارضايي و ترديد گذراند؟
مراقبه يكي از راه هايي است كه مي تواند من ِ دروغين را ذوب كند و بگذارد كه در اين هياهاي پوچ زندگي و ميان اين همه بازي نازيباي نامردانه، ديگري را هم ببينيم، جام را از ستايش و پرستش و دغدغه ي من تهي كنيم و در تنگناي خفقان آور نيازها و بيزاري ها و اشتياق ها، خوش آمدن ها و بد آمدن ها، مجالي براي رهاترين و زيباترين بازي ِ انساني– عشق ورزيدن به ديگري – فراهم آوريم.
.
.
.

*سَنكارا واژه اي پالي ست به معناي واكنش نا آگاهانه و شرطي شده ي ذهن.

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

از سروش


لباس لحظه ها پاك است...
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

داستانِ تو زندانِ تو

ما آدم ها اكثرمان «داستان» اي داريم. به روي خودمان برچسب مي زنيم. من معلم مدرسه ام، من يك مادربزرگم، من جواني نوانديش و متعلق به نسل نو هستم. داستان ما مثل يك نرم افزار عمل مي كند، بين دو گوشمان جا گرفته و كنترل و هدايت زندگي مان را به دست دارد. داستانمان را مثل يك كالا دستمان مي گيريم و با آن بازاريابي مي كنيم. يك دكان سيار. به دنبال مشتري مي گرديم. مي بريمش به محل كارمان، به مهماني، جمع دوستان، حتي وقتي براي تعطيلات به مسافرت مي رويم. در مهماني ها منتظر وقت مناسب مي گرديم كه آن را بيرون بكشيم: من زجركشيده هستم. كودكي سختي داشته ام، مورد كودك آزاري قرار گرفته ام، من يك مطلقه ام. به من ظلم شده است. محروميت كشيده ام. امكانات زيادي از من گرفته شده است. ما زندگي مان را طوري مي گذرانيم كه داستان را خوب جا بياندازيم. ماشين هاي خاصي مي خريم و لباس هاي خاصي مي پوشيم، دوستان به خصوصي انتخاب مي كنيم، به مكان هاي خاصي مي رويم. همه و همه براي اين كه داستان خوب جا بيفتد. آقاي ميم پزشك است. او بايد خانه اي در محله اي داشته باشد كه پزشكان در آن ساكنند. سرگرمي هايي را انتخاب كند كه برازنده ي يك پزشك باشد. بيچاره آقاي ميم. او مثل يك تكه بيسكوييت سگ بي اثر و وامانده است.

تلاش براي جا انداختن يك «داستان» ما را بدبخت مي كند. اگر داستان من اين باشد كه «من يك معلم مدرسه ام»، آن وقت به محض اين كه شغلم را از دست بدهم ديگر نمي دانم كه هستم.

سر بزنگاه اينجاست:
تو داستانت نيستي، و اين براي هيچ كس كوچكترين اهميتي ندارد.
.
.
.
ببينيد اين ها آشنا نيستند؟
من آدم مهمي هستم و مردم بايد بدانند چطور با من رفتار كنند. بعضي ها اصرار دارند كه ديگران بايد آنها را تشخيص بدهند. بدانند كه آنها چقدر پولدار، چقدر تحصيلكرده، چقدر متفكر، چقدر حساس، چقدر كاردرست و چقدر متمايزند. چقدر با بقيه فرق دارند. تا زمان كه نياز داريم ديگران بدانند ما چقدر مهم هستيم «شادي» ما در دست ديگران است. «مهم بودن» را فراموش كن. توهم ِ مهم بودن، ما و زندگي مان را زير فشار مي برد. زماني كه مجبور نباشيم «كسي» باشيم مي توانيم رها شويم و بياساييم. نفس هاي عميق بكشيم. وقتي بي نياز از توجه ديگران هستي، آن وقت زندگي ات سبك، رها و با فراغ خاطر همراه مي شود...
.
من آدمي هستم كه هرگز/ هميشه با فلان وسيله به سفر مي روم، فلان فروشگاه خريد مي كنم، به تئاتر مي روم، با آدم هايي كه فلان طور باشند معاشرت مي كنم، فلان غذا را دوست دارم، فلان كار را هرگز انجام نمي دهم يا هميشه انجام مي دهم. «من هميشه» و «من هرگز» زندان ها و قفس هاي بزرگ و كوچكي هستند كه ما خودمان را به آنها مي اندازيم و محبوس مي كنيم. وقتي شروع مي كني و مي گويي «من هميشه» ديگر اين تو نيستي بلكه داستان توست كه دارد حرف مي زند.
.
داستان هاي ديگري هم داريم:
من آدم حساسي هستم، اتفاقات به شدت مرا متاثر مي كنند...
من يك انسان واقعي ام...
من آدم درستكاري هستم...
اعتقاد من اين است كه...
من عاقل و فرزانه ام و به همين دليل همواره...
.
.
يك بار هم كه شده بيا و اين سوال را از خودت بپرس:

راستي چه مي شد اگر من داستاني نداشتم؟...
.
.
.
.
.
FOLLOW YOUR HEART /ANDREW MATTHEWS




شكسته بسته تكه اي از اين كتاب فوق العاده را فارسي كردم و چيزهايي را هم خودم به آن اضافه كردم. كتاب به انگليسي خيلي ساده و بي اندازه روان نوشته شده است. اگر تنبلي نكنم باز هم تكه هاي ديگري را بر مي گردانم. ولي خريدن و خواندنش مسلما معطلي كمتري دارد. مجموعه درس هاي ساده و بي نظيري كه وقتي نمي دانيم زندگيمان را با دست خودمان بدل به جهنم مي كنيم و وقتي بدانيم، بازيگر ِ سبك، شاد و چالاك صحنه هاي زندگي خواهيم بود. (كه البته اين هم يك انتخاب است).
.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

روزنه اي به رنگ


پس كوچه هاي خاموش ابيانه
با
ملاحت و هاله

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

آوازهاي نو

غروب مي گويد:
"تشنه ي سايه ام"
و ماه:
"ستاره مي خواهم."
چشمه ي بلورين به جست و جوي لب هاست
باد به جست و جوي آه

من تشنه ي عطرم و خنده
تشنه ي ترانه اي نو
بي ماه و زنبق
بي عشق مرده.

تشنه ي ترانه اي در سپيده دمان
كه تن دورترين آبگيرها را بلرزاند
موج برانگيزد و اميد بسازد
سرشار از انديشه
بيگانه با غم بيگانه با درد
بيگانه با وهم

ترانه اي غزل به تن
كه سكوت را با لبخند پر كند
فوج كبوتران كور
در ژرفاي راز

ترانه اي كه در جان اشيا بخلد
در جان بادها
و سرانجام در شادي بي پايان دل
آرام گيرد.



مرغ عشق ميان دندان هاي تو/ لوركا / ترجمه ي احمد پوري

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

كتاب

.
از مقدمه ي معروفِ كچل كفتر باز:
بعضي ها مي گويند هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد. اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصفِ نصفِ آنها هم كافي نيست. از ميان كتاب ها بايد خوب ها را انتخاب كنيم. كتاب هايي را انتخاب كنيم كه به پرسش هاي جوراجور ما جواب هاي درست مي دهند. ما را با اجتماع خودمان و ملت هاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشي هاي اجتماعي را به ما مي شناسانند.


آقاي بهرنگ ِفراموش نشدني ِ سال هاي كودكي.

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

من كه هستم؟

پادشاهي از نجار پيرش تقاضاي يك ميز كرد. پيرمرد گفت: من خودم خيلي پيرم و پسر من هم هنوز توانايي انجام اين كار را ندارد. او دارد كم كم كار را ياد مي گيرد. اما من سعي خودم را خواهم كرد كه اين تقاضا را به بهترين وجهي برآورده سازم. به من وقت بدهيد.
پيرمرد به جنگل رفت و بعد از سه روز برگشت.
شاه پرسيد: آوردن مقدار كمي چوب از جنگل سه روز وقت گرفت؟
نجار پير گفت: اين كار گاهي سه روز وقت مي گيرد، گاهي سه ماه و گاه تا سه سال هم نمي توان چوب مناسبي پيدا كرد. اين كار يك كار هنري دشوار است.
شاه متعجب شد و گفت: منظورت چيست؟
مرد نجار گفت: من اول بايد كاري كنم كه همه ي افكار خشن از ذهنم محو شوند، همه ي تجاوزگري ها محو شوند. ديگر خشن نباشم و تنها دلسوزي و عشق ناب در من وجود داشته باشد. هنگامي كه آن حس بي ذهني را در خود ببينم، به جنگل مي روم. چون فقط از طريق اين نوع حس مي توانم درخت مناسب را پيدا كنم. با تجاوزگري، چطور مي توانم درخت مناسب را پيدا كنم؟ من بايد از خود درختان بپرسم كه كدامشان دوست دارند ميز بشوند. من مي روم، و به اطراف نگاهي مي اندازم، و هنگامي كه احساس مي كنم كه اين درخت مي خواهد... و خواستن او فقط هنگامي حس مي شود كه من در خود انديشه اي نداشته باشم. بدين ترتيب امكان مكاشفه به وجود مي آيد و هنگامي كه من مطلقا خالي باشم، خيلي ساده در اطراف درختان پرسه مي زنم تا آن حس را هر چه بيشتر و بيشتر پيدا كنم. هنگامي كه احساس مي كنم كه اين درخت مناسب است، كنار آن درخت مي نشينم و از او اجازه مي گيرم: من مي خواهم يكي از شاخه هاي تو را ببرم. آيا اجازه مي دهي؟ اگر درخت با رضايت قلبي بله بگويد آن وقت من كار بريدن را انجام مي دهم. در غير اين صورت من كه هستم كه آن شاخه را ببرم؟
.
هنگامي كه هيزم شكن در اطراف درخت مي چرخد، درخت از ترس به خود مي لرزد، نگران مي شود، هراسان مي شود، نسبت به زندگي خود دلبستگي بيشتري مي يابد. هيچ تائوئيستي در چنين حالتي درخت را نخواهد بريد. نه! ابدا او چنين كاري نخواهد كرد. اگر درخت نخواهد، ما كه هستيم؟ ما فقط هنگامي مي توانيم شاخه هاي يك درخت را ببريم كه او خودش براي مشاركت جستن آماده باشد.
.
.

كارگران شهرداري پشت پنجره ي خانه يك درخت جوان را مثل يك انسان جوان طناب انداختند دورش تا مسير سقوطش را معلوم كنند و بعد، قطعش كردند...
.

یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

وقتی که به کارش می گیری

.
.هنگامی که جست و جو می کنی، آن را نمی یابی.
هنگامی که گوش فرا می دهی، آن را نمی شنوی.
وقتی که به کارش می گیری، تمام نشدنی ست.
.تائـو
.
.

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

یک زندگی دیگر

.
بسیار نزدیک به یک زندگی دیگریم. جای هیچ شک و شبهه ای نیست. یک زندگی شاد، تر و تازه. تقریبا قابل لمس است. از حالا فکرمان آنجاست. در هوایی صاف و گسترده. قلبمان در آنجا می تپد، انگار جدا شده، مثل یک پیشاهنگ. با این وصف، هیچ اتفاقی نمی افتد. مانعی وجود دارد. فکر می کنیم چیزی مانع ماست. می گردیم. برای پیدا کردن این مانع، هیچ شانسی نداریم. چون، چیزی مانع نیست؛ مانع خود ما هستیم. چون هنوز به این زندگی بی روحی که دوستش نداریم، وابسته ایم. هنوز به بسیاری چیزها وابسته ایم. چه کنیم؟ چگونه خود را ترک کنیم؟ این تنها شیوه ی ترک کردن همه ی چیزهای دیگر است. باید فرشته ای سربرسد. یک فرشته ی واقعی. با مهربانی، با خشونت. با رفتاری خشن و نامرئی. کسی که ما را از شر همه چیز رها سازد اما بلافاصله اسیر خود نکند. بله، آلب هم منتظر چنین چیزی است. در صومعه یا قهوه خانه.
و چون او یک فرشته ی واقعی است، یک روز یکشنبه، از محلی که انتظارش را نداریم، وارد می شود. بسیار دور از صومعه و قهوه خانه.

صفحات 118و 119 از کتاب زن آینده/ کریستیان بوبن، عیدی هاله
به من.

چیزی مانع نیست. مانع خود ما هستیم. آیا حقیقتا هر لحظه در حال تجربه ی حس و حالی نیستیم که انتخاب یک من تکراری ست؟ بیگانه نیست و عمیقا نیاز این من تکراری را برآورده می کند؟ آیا واقعا چیزی بیش از آن می خواهیم؟ آیا واقعا چیزی بیش از آن برای ما لذت بخش و راضی کننده است؟ آیا این حال و لذت «نداشتن آن چیز بیشتر» نیست که برای ما خواستنی تر است؟
چه می خواهیم؟
نگاهی به حس و حال خودت همین لحظه - درست همین لحظه- بیانداز.
این دقیقا آن حالی ست که تو می خواهی. حالی که حتی خداوند هم آن را از تو نمی گیرد. تو را از لذت زیستن در آن محروم نمی کند. به انتخاب تو احترام می گذارد.
این دقیقا آخرین حال تو و انتخاب توست.

آینه آن را به تو نشان می دهد.
..

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

مبارک

...

«فصل ها»


زمستان بهار نمی شود.
بهار همیشه بوده، همیشه هست.
زمستان همیشه بوده، همیشه هست.

در کدامین فصل خواهی شکفت؟

از این بهـار نمی گویم،
از فصل هایی می گویم
که تو در آنها
شکوفـه می دهی
جوانـه می زنی...
.
.

سال نـو
مبـــارک
.
.
.

یکشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

امکان

هر تجربه ای بهایی دارد. ولی چه کسی آن بها را تعیین می کند؟ نقش خود تجربه گر در تعیین بهایی که می پردازد چقدر است؟ اگر بیشتر از آنچه واقعا لازم است...

دیروز که تجربه ای مشابه با تجربه ی خودم را از زبان دیگری شنیدم و او از من مشورت می خواست، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که او با این کار (مشورت کردن) این امکان را دارد که بهای کمتری بپردازد. و از آن مهم تر این که اصلا بتواند طور دیگر دیدن یک موضوع را هم تجربه کند.

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

کی بود؟ کجا بود؟

روح ساده ی کودک مقابل اولین صحنه هایی که در زندگی اش با آنها مواجه می شود، در هم می شکند. پولار می شود، و باعث می شود او برای چگونه بودن در صحنه های بعدی زندگی اش تصمیم بگیرد.
.
هنوز یادم نیامده که کی بود، کجا بود، که تصمیم گرفتم «حق با من نباشد»...
ذره ذره هم که شده این احساس را رها می کنم اما... کاش یادم بیاید. کاش یادم بیاید و چراغ آن صحنه یک بار برای همیشه خاموش شود.

...

این همه صحنه، این همه نمایش، این همه کودک... که معصومیت کودکانه شان مقابل صحنه هایی که زندگی ترتیب می دهد، در هم می شکند و در قطب های مثبت و منفی جا خوش می کند. و چه مثبت، چه منفی، اگر فرصت نگاه کردن به آنها به دست نیاید درست مثل عروسک خیمه شب بازی، تا پایان عمر او را به حرکت وا می دارد؛ به جنبشی شبیه زندگی- و نه زندگی، بی آن که هرگز بتواند بفهمد چرا؟
...

چرا؟
چرا حق با ما نباشد؟
چرا نتوانیم؟
کجا بود که تصمیم گرفتیم نتوانیم؟
.

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

همچون زمین

وقتی انسانی را می بینی که رنج می کشد، اگر می توانی یاری اش کن. اما پیش از آن مطمئن باش که با باری بر شانه های خودت باز نمی گردی. زیرا در غیر این صورت، تو خود بر رنج جهان افزوده ای.
همچون زمین، در جان خویش ایمن باش.*

لینک: سال 2005، یادآوری کسوف.


.
* نقل به مضمون از آخرین فصل «اکسیر» که این مدت مثل یک معلم با من زندگی کرد.

کودک ذهن

از صبح که چشماشو باز کرد باز شروع کرد. وقتی داشتم اطو می کردم بهش گفتم قراره بری مدرسه. یه مدرسه ی خوب. درجا شروع کرد بالا پایین پریدن و دیوونه بازی. خنده م گرفت. برگشتم نگاش کردم. فهمید هم آرومم هم مهربون. ساکت شد. واستاد. چرا؟ وقتش شده. همه ش که نمی شه من و تو با هم حرف بزنیم. همه ش که نمی شه بپر بپر و بازی. چیزای دیگه هم هست. من هر چی بلد بودم یادت دادم. بیشتر از این بلد نیستم. خب؟
- خب.
- خوشحالی؟
- آره.

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

و تو می مانی...

دکتر عین مدام از اتاقش می آید اینجا. با نا آرامی دست هایش را در هوا تکان می دهد، سراسیمه حرف می زند. موقع حرف زدن با تمام بدنش نا آرامی اش را نشان می دهد... و گوش نمی کند. من برایش توضیح می دهم. یک مطلب را بارها. بارها، بارها... اما او نمی شنود. خودش را نمی بیند. گاهی بر می گردم و سعی می کنم بین پی در پی حرف زدن ها و داد کشیدن هایش چشم هایش را پیدا کنم. هست. فهم هست. می بینم. کم سو ولی واضح. اما پیوسته حرف زدن های پیرمرد و بی تابی کردن هایش مجالی برای تابیدن آن نور کم سو باقی نمی گذارد.
بی رحمانه از ذهنم می گذرد که این فهم زندانی پشت میله های عمر شتابزده ی این پیرمرد، انگار فقط با مرگ می تواند رها شود.

به نشنیدن ها و نفهمیدن های خودم و همه ی آدم ها فکر می کنم...
.

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

خوشرنگ

با صبا رفتیم که گیتار بخره و شروع کنه یاد گرفتن. یه گیتار قشنگ و خوش رنگ و خوش صدا خرید. از این که صبا اینقدر ذوق داشت چقدر خوشحال بودم. چقدر می تونه خوش بگذره. از این که اینقدر سبک و بی معنی نگاه می کردم به گیتارهای پشت ویترین مغازه ها چقدر احساس خوبی داشتم. تک تکشون دوست بودن روی سه پایه ها نشسته. در حال تماشای مشتری ها و رهگذرها.

چطوری زندگی می تونه با وجود این همه ساز و رنگ کسل کننده باشه؟ چطوری می تونه فراموش بشه؟ چطوری می تونه سخت بگذره و سنگین باشه؟
فقط یه طور: وقتی که خودتو فراموش کرده باشی...

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

شمارشی کوتاه

.
جمله بی قراری ات
.از طلب قرار توست
.

باید بی قراری را رها کنیم یا جمله را یا طلب را و یا قرار را؟ و یا هیچ کدام و باید را؟
يا همه را...

چه دشوار است با هیچ یک از اینها نبودن و بودن...
سبکی تحمل ناپذير وجود* را تاب آوردن.

دشوار بودن، دشوار است...
سادگی ما در این است. ساده آنقدر که نمی گنجیم.


شمارشی کوتاه...
.
..

*همان بار هستی (میلان کوندرا).

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

یکی بود

بدن یک آدم را ساختیم. من مطمئن بودم که آن دایره ی سر را دوست دارم. دست ها در دست هم آدم را ساختیم. هر کدام یک جا نشسته بودیم. اما وقتی آدم بلند می شد همه مان یکی بودیم.
کتابی که احتیاج داشتم را با چشم های بسته گرفتم. از یار خودم، لیلا.

بیدار شو! بلند شو ...
ما همه یکی هستیم.
.