سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴

امکان

هر تجربه ای بهایی دارد. ولی چه کسی آن بها را تعیین می کند؟ نقش خود تجربه گر در تعیین بهایی که می پردازد چقدر است؟ اگر بیشتر از آنچه واقعا لازم است...

دیروز که تجربه ای مشابه با تجربه ی خودم را از زبان دیگری شنیدم و او از من مشورت می خواست، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که او با این کار (مشورت کردن) این امکان را دارد که بهای کمتری بپردازد. و از آن مهم تر این که اصلا بتواند طور دیگر دیدن یک موضوع را هم تجربه کند.

شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۴

کی بود؟ کجا بود؟

روح ساده ی کودک مقابل اولین صحنه هایی که در زندگی اش با آنها مواجه می شود، در هم می شکند. پولار می شود، و باعث می شود او برای چگونه بودن در صحنه های بعدی زندگی اش تصمیم بگیرد.
.
هنوز یادم نیامده که کی بود، کجا بود، که تصمیم گرفتم «حق با من نباشد»...
ذره ذره هم که شده این احساس را رها می کنم اما... کاش یادم بیاید. کاش یادم بیاید و چراغ آن صحنه یک بار برای همیشه خاموش شود.

...

این همه صحنه، این همه نمایش، این همه کودک... که معصومیت کودکانه شان مقابل صحنه هایی که زندگی ترتیب می دهد، در هم می شکند و در قطب های مثبت و منفی جا خوش می کند. و چه مثبت، چه منفی، اگر فرصت نگاه کردن به آنها به دست نیاید درست مثل عروسک خیمه شب بازی، تا پایان عمر او را به حرکت وا می دارد؛ به جنبشی شبیه زندگی- و نه زندگی، بی آن که هرگز بتواند بفهمد چرا؟
...

چرا؟
چرا حق با ما نباشد؟
چرا نتوانیم؟
کجا بود که تصمیم گرفتیم نتوانیم؟
.

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

همچون زمین

وقتی انسانی را می بینی که رنج می کشد، اگر می توانی یاری اش کن. اما پیش از آن مطمئن باش که با باری بر شانه های خودت باز نمی گردی. زیرا در غیر این صورت، تو خود بر رنج جهان افزوده ای.
همچون زمین، در جان خویش ایمن باش.*

لینک: سال 2005، یادآوری کسوف.


.
* نقل به مضمون از آخرین فصل «اکسیر» که این مدت مثل یک معلم با من زندگی کرد.

کودک ذهن

از صبح که چشماشو باز کرد باز شروع کرد. وقتی داشتم اطو می کردم بهش گفتم قراره بری مدرسه. یه مدرسه ی خوب. درجا شروع کرد بالا پایین پریدن و دیوونه بازی. خنده م گرفت. برگشتم نگاش کردم. فهمید هم آرومم هم مهربون. ساکت شد. واستاد. چرا؟ وقتش شده. همه ش که نمی شه من و تو با هم حرف بزنیم. همه ش که نمی شه بپر بپر و بازی. چیزای دیگه هم هست. من هر چی بلد بودم یادت دادم. بیشتر از این بلد نیستم. خب؟
- خب.
- خوشحالی؟
- آره.

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

و تو می مانی...

دکتر عین مدام از اتاقش می آید اینجا. با نا آرامی دست هایش را در هوا تکان می دهد، سراسیمه حرف می زند. موقع حرف زدن با تمام بدنش نا آرامی اش را نشان می دهد... و گوش نمی کند. من برایش توضیح می دهم. یک مطلب را بارها. بارها، بارها... اما او نمی شنود. خودش را نمی بیند. گاهی بر می گردم و سعی می کنم بین پی در پی حرف زدن ها و داد کشیدن هایش چشم هایش را پیدا کنم. هست. فهم هست. می بینم. کم سو ولی واضح. اما پیوسته حرف زدن های پیرمرد و بی تابی کردن هایش مجالی برای تابیدن آن نور کم سو باقی نمی گذارد.
بی رحمانه از ذهنم می گذرد که این فهم زندانی پشت میله های عمر شتابزده ی این پیرمرد، انگار فقط با مرگ می تواند رها شود.

به نشنیدن ها و نفهمیدن های خودم و همه ی آدم ها فکر می کنم...
.

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

خوشرنگ

با صبا رفتیم که گیتار بخره و شروع کنه یاد گرفتن. یه گیتار قشنگ و خوش رنگ و خوش صدا خرید. از این که صبا اینقدر ذوق داشت چقدر خوشحال بودم. چقدر می تونه خوش بگذره. از این که اینقدر سبک و بی معنی نگاه می کردم به گیتارهای پشت ویترین مغازه ها چقدر احساس خوبی داشتم. تک تکشون دوست بودن روی سه پایه ها نشسته. در حال تماشای مشتری ها و رهگذرها.

چطوری زندگی می تونه با وجود این همه ساز و رنگ کسل کننده باشه؟ چطوری می تونه فراموش بشه؟ چطوری می تونه سخت بگذره و سنگین باشه؟
فقط یه طور: وقتی که خودتو فراموش کرده باشی...

دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۴

شمارشی کوتاه

.
جمله بی قراری ات
.از طلب قرار توست
.

باید بی قراری را رها کنیم یا جمله را یا طلب را و یا قرار را؟ و یا هیچ کدام و باید را؟
يا همه را...

چه دشوار است با هیچ یک از اینها نبودن و بودن...
سبکی تحمل ناپذير وجود* را تاب آوردن.

دشوار بودن، دشوار است...
سادگی ما در این است. ساده آنقدر که نمی گنجیم.


شمارشی کوتاه...
.
..

*همان بار هستی (میلان کوندرا).

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

یکی بود

بدن یک آدم را ساختیم. من مطمئن بودم که آن دایره ی سر را دوست دارم. دست ها در دست هم آدم را ساختیم. هر کدام یک جا نشسته بودیم. اما وقتی آدم بلند می شد همه مان یکی بودیم.
کتابی که احتیاج داشتم را با چشم های بسته گرفتم. از یار خودم، لیلا.

بیدار شو! بلند شو ...
ما همه یکی هستیم.
.