پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

گيلان









ميراث روستايي


عكس ها از موزه ي ميراث روستايي گيلان كه حدود دو ماه از افتتاحش مي گذره. اين موزه وسط جنگل هاي سراوان- تقريبا 15 كيلومتري رشت- ساخته شده. تخصصي ندارم ولي به نظرم در نوع خودش توي ايران بي نظيره. نمونه ي اصلي بعضي از عمارت ها و خونه هاي اربابي و رعيتي جلگه ي شرق عينا و يكجا وسط جنگل بازسازي شدن. نمونه ي ابزار و آلات كشاورزي، وسايل خونگي. و اون طوري كه راهنماها مي گفتند نه تنها نماي خارجي بلكه چيدمان داخلي خونه ها سعي شده كه كاملا با زمان خودش مطابقت داشته باشه. روزهاي افتتاحيه موسيقي زنده گيلكي هم اجرا مي شد كه واقعا آدمو مست مي كرد. صداي آواز زنده لابه لاي درخت ها و حس مي كردي كه انگاري همراه با پرنده ها. شايدم منو مست مي كرد چون گيلكي مي دونم و برام تداعي صميميت و سادگي گيلاني هاست. و بعد انواع و اقسام خوراكي ها و غذاهاي محلي گيلان: از كويي كاكا و نون برنجي بگير تا شامي رشتي و باقالا پخته با سير كه فروشنده ها با لباس هاي روستايي و با وسايل سنتي اصيل همون خوراك درست مي كردند و مي دادند دست مردم. علاوه بر اين كه هر روز هم دو ساعتي لافن بازي (بندبازي) اجرا مي شد. كه من بيشتر از اين كه خوشم بياد وحشتزده بودم به خاطر اون بچه اي كه جووني كه توي عكس مي بينيد به پشتش بسته بود.
قرار هست كه اين طرح كامل بشه و نمونه اي باشه معرف جلگه ي شرق و غرب گيلان. راهنما مي گفت كامل شدنش ده دوازده سالي طول مي كشه كه واقع بينانه توي ايران بخوايم حساب كنيم لابد مي ره بالاي سي سال. ولي تا همين جاش هم ديدني و زيباست.
شمال ِ غرب اگر رفتين حيفه كه سر نزنين.


* عكس ها رو هر چي سعي كردم نتونستم مرتب تر از اين بچينم.

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

اين نيز بگذرد

مراقبه براي من با تجربه ي مرگ و ناپايداري يكسان شده است. از روزي كه از دوره ي مراقبه ي ويپاسانا برگشته ام مدام بالا و پايين شده ام. بالا و پايين شدن هايي كه اخيرا كمتر شده بود. با تينوش كه خودش مراقبه گر باتجربه اي ست حرف زده ام و پرسيدم اين حال طبيعي است؟ مي گويد نگران نباش. ادامه بده. سنكاراها* دارند بالا مي آيند. مي گويم جانِ من هم. مرگ ندا مي دهد هر لحظه. هيچ وقت فكر نمي كردم كه از مرگ مي ترسم. اما مراقبه به من نشان داد كه نه تنها مي ترسم بلكه ريشه ي همه ي ترس هاي بزرگ و كوچك و عمدتاً ناشناخته ي ديگرم همين هراس از مرگ و نبودن است. خدشه دار شدن هويت كسي كه تحت عنوان «من» او را مي شناسم. كتاب هاي زيادي اين مدت درباره مراقبه خواندم و از مراقبه گران باتجربه خوانده و شنيده ام كه بين اين همه مراقبه و مديتيشن ريز و درشت بتوانم تصميم بگيرم كه كدامش برايم مناسب و جوابگوست كه بتوانم افسارگسيختگي ذهن و منفي گرايي هاي ريشه دار را – كه حتي خودم هم خبر ندارم كه منفي گرايي ست و دارد يك جايي در اعماق سلول هاي بدنم نفس مي كشد و كار خودش را انجام مي دهد و زندگي و رفتار و نوع بازي هايم در زندگي را تعيين و هدايت مي كند- ببينم. حالا تجربه ام با ويپاسانا پرتلاطم بوده: قايق ِنگاه را در درياي تن روانه كردن، با نفس ها – هر نفس- پارو زدن، پارو زدن. كلمات چقدر بي ارزش و بي معنا هستند هنگام مراقبه و نگاه. جمله ها آغاز ندارند، پايان ندارند، مثل موج بي اعتبارند. مثل تكّه هاي كاه پخش مي شوند و پايين مي آيند، محو مي شوند. دوباره تكرار مي شوند. دوباره نابود مي شوند. طوري نابود كه انگار هيچ وقت نبوده اند. صرفا تجلّي تلاطم ِذهن اند و ديگر هيچ.
مراقبه ي ويپاسانا در خودش جذبه و شور و هيجان و از خود بي خود شدن ندارد. و اگر احيانا داشته باشد هرگز نبايد جايگاه تو به عنوان «شاهد» از دست برود. عينا تو را – توي واقعي اين لحظه را- مي برد به سفر به حيطه ي حضور واقعي تو. جايي كه هميشه گمان مي كردي سرزميني بوده محكم و پايدار. مي توانستي محكم و با اطمينان گام برداري بر روي آن و مراقبه به تو نشان مي دهد كه اين سرزمين جز يك اقيانوس هميشه موّاج و روان چيز ديگري نبوده است و جلوه هاي آن همواره بي اعتبار، همواره به شدّت متغيّر. تجربه ي عميق و زنده ي ناپايندگي است. تجربه اي كه هنگام مرگ ديگران گمان مي كنيم چيزي از آن فهميده ايم اما چه طور است كه اينقدر ساده فراموش مي شود و دوباره همانيم كه بوديم. تغييري در نوع ِ بودن و عملكردمان در زندگي رخ نداده است. خطايي نيست. تجربه اي كه عيني و شخصي نباشد هميشه به صورت يك داستان، يك روايت، يك شنيده و در احمقانه ترين شكلش – يك اعتقاد- باقي مي ماند. آدمي از دردِ ديگري چه مي فهمد تا زماني كه آن را با بدن خودش احساس نكرده باشد؟
مراقبه، تجربه ي مرگ و درك ِ ناپايندگي است. تجربه ي «ماهيچ، ما نگاه». فرصتي است كه مي تواني تمرين كني تعادل خودت و اين ذهن سركش و نا آرام را در جايگاه شاهد – كه جايگاهي بس قدرتمند است- حفظ كني. صحنه ها، رويدادها، افكار و حس ها هر چه مي خواهند باشند. اگر شادي، اگر شور، اگر اندوه، اگر درد. فاصله اي كه شاهد از «من» (EGO) مي گيرد. فرصتي براي تماشاي من ِ گذرا، من ِ ناپايدار، من ِ ميرا. مني كه براي خوشحال بودن و بدحال بودنش به آب و آتش مي زنيم، حساب سود و زيانش را داريم. مني كه مثل بار روي شانه هايمان حملش مي كنيم. مني كه به تمامي فاصله ي ماست با ديگري، و اصلا كارش ساختن ِ «ديگري» است. مراقبه اضمحلالِ «من» است. مني كه آنقدر نگران دردها و لذّت هايش بوده ايم كه «ديگري» را به كل فراموش كرده ايم. مراقبه پل مي زند، ميانِ شاهد و ديگري.
و مهم تر از همه تمرين هوشياري است. مخصوصا براي مني كه اغلب همه جا بوده ام جز همان جا كه بوده ام! و اين كه دارم مي بينم اگر بتوان به هر شكلي يا با هر شيوه اي (مثلا مراقبه ها كه شيوه هاي آگاهانه طراحي شده هستند) فاصله را- در واقع توهم ذهني ِ دوري از مرگ را- هر چه كمتر كرد مي شود به زندگي و زنده بودنِ واقعي نزديك تر و نزديك تر شد. مي توان زندگي را در آغوش گرفت. در فضايي وراي غم ها و شادي ها. طوري وراي دردها و لذّت ها. در جهانِ ناپايداري كه هميشه همه چيز گردن نهاده به اين قانونِ بزرگ طبيعت است كه «اين نيز بگذرد»، با فاصله اي از مرگ و در واقع از زندگي و در حقيقت از «ديگري»، چرا بايد فرصتِ ناب ِبودن را به رنج و نارضايي و ترديد گذراند؟
مراقبه يكي از راه هايي است كه مي تواند من ِ دروغين را ذوب كند و بگذارد كه در اين هياهاي پوچ زندگي و ميان اين همه بازي نازيباي نامردانه، ديگري را هم ببينيم، جام را از ستايش و پرستش و دغدغه ي من تهي كنيم و در تنگناي خفقان آور نيازها و بيزاري ها و اشتياق ها، خوش آمدن ها و بد آمدن ها، مجالي براي رهاترين و زيباترين بازي ِ انساني– عشق ورزيدن به ديگري – فراهم آوريم.
.
.
.

*سَنكارا واژه اي پالي ست به معناي واكنش نا آگاهانه و شرطي شده ي ذهن.