سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۵

بخشش

آيا مجبورم به خودم عشق بورزم يا دست‌كم خودم را دوست بدارم؟
بله! آدم‌هايي كه خودشان را دوست ندارند قابل‌تحمل‌ نيستند. مردم اكثراً با اين فكر: «عشق‌ورزيدن به خود» احساس راحتي نمي‌كنند. اما در عين حال انتظار دارند ديگران از جمله همسرشان دوست‌شان بدارد. اين به نظر كمي غيرعادي نيست؟ اين كه: «ببخشيد براي من مقدور نيست خودم را دوست داشته باشم، ممكن است مرا دوست بداريد؟» و آن‌وقت از ديگري آزرده مي‌شويم وقتي دوست‌مان ندارد. به وضوح، خويشتن‌دوستي براي داشتن رابطه‌ي سالم ضرورت دارد.
چيزي كه نداريم را نمي‌توانيم به ديگري ببخشيم. هرگز نمي‌توانيم آدم‌ها را همان‌طور كه هستند دوست بداريم تا زماني‌كه خودمان را همان‌طور كه هستيم دوست نداشته باشيم. به‌شدّت جذب كاستي‌هاي خودمان هستيم، آن‌ها در ديگران جست‌و‌جو مي‌كنيم به اين اميد كه حال‌مان بهتر شود، و مي‌يابيم... و حال‌مان بهتر نمي‌شود.
تا زماني‌كه تمركزمان بر روي خطاها و كاستي‌هايمان باشد، دنيا به تنبيه كردن‌ ما ادامه مي‌دهد، و ما به تنبيه كردن ديگران ادامه مي‌دهيم؛ با بيماري، فقر، عصبيت، تنهايي. تا وقتي نمي‌توانيم خود را دوست داشته باشيم دنيا هم دوست‌مان ندارد. و آن‌وقت به دنيا لعنت مي‌فرستيم.

خودم را دوست داشته باشم يعني چه؟
در ساده‌ترين بيان: خود را بخشيدن. پايان بدهيم به اين كه خود را خطاكار بدانيم. كامل بودن را فراموش كنيم. نقطه‌ضعف‌هاي خود را ببخشيم و خود به خود آغاز به بخشش ِ ديگران خواهيم كرد. آدم‌ها آنچه هستيم را به ما انعكاس مي‌دهند. برمي‌گردانند. نشان مي‌دهند. فقط كمي توجه كافي‌ست كه ببينيم هميشه در حال دريافت بازخوردها و پيام‌هايي هستيم كه براي رُشد به آنها نياز داريم.
به خاطر فرزندان‌مان مجبوريم خود را بپذيريم. بچه‌ها الگوي ما را پياده خواهند كرد. اگر به خود سخت بگيريد، به خودشان سخت مي‌گيرند- و به شما زندگي سخت‌تري را برمي‌گردانند.


وقتي خود را مي‌بخشيم ازعيب‌جويي از ديگران دست برمي‌داريم.




برگردان از:
Follow your heart/ فصل نهم

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

آب ولرم است؟

داستاني هست كه «قانون وخامت» را خوب توضيح مي‌دهد. داستان قوباغه‌اي با يك سطل آب. داستان را نقل مي‌كنيم...
اگر يك قورباغه‌ي باهوش و خوشحال را برداريم و بياندازيمش توي يك سطل آب جوش، قورباغه چه خواهد كرد؟ معلوم است كه مي پرد بيرون! فوراً! بي‌معطلي! درجا! قورباغه سريع تصميم خودش را گرفته مي‌گويد: خوش نگذشت، اينجا جاي ماندن نيست، مي‌زنم به چاك!
اگر همان قورباغه يا يكي از پسرعمو‌هايش را برداريم و بياندازيم توي يك سطل آب سرد و سطل را بگذاريم روي شعله‌ي اجاق و كم‌كم بگذاريم كه آب گرم بشود، آن‌وقت چه؟ قورباغه دقايقي با آرامش سر جايش مي‌ماند. با خيال راحت خودش را ول مي كند و استراحت مي‌كند... چند دقيقه بعد به خودش مي‌گويد: انگار كمي گرم شده. چند دقيقه‌ي ديگر مي گذرد و حالا چه داريم؟ يك قورباغه‌ي پخته.
نتيجه‌ي اين داستان چيست؟ زندگي كم كم اتفاق مي‌افتد، اندك اندك...مثل قورباغه ممكن است غرق بشويم و ناگهان مي‌بينيم خيلي دير شده و كار از كار گذشته. ما نياز داريم نسبت به آنچه اندك اندك در حال رخ دادن است آگاه باشيم.
سؤال: اگر فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد بيست‌كيلو وزن اضافه كرده‌ايد نگران نمي‌شويد؟ البته كه نگران مي‌شويد. درجا زنگ مي‌زنيد به اورژانس بيمارستان: آمبولانس! چاق شده‌ام! اما وقتي به‌تدريج اتفاق بيفتد، يك كيلو اين ماه، دو كيلو ماه آينده، و همين‌طور الي آخر...

زندگي اندك اندك اتفاق مي‌افتد.



برگردان از:
Follow your heart/ فصل دوم

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

واقعي

تو «واقعي» ساخته نمي‌شوي. چيزي است كه برايت اتّفاق مي‌افتد. وقتي كودكي تو را براي مدّت‌ طولاني دوست مي‌دارد، نه فقط به اين خاطر كه با او بازي كني، كه واقعاً دوستت مي‌دارد، آن وقت است كه واقعي مي‌شوي... يكباره اتّفاق نمي‌افتد. مي‌شوي. زمان زيادي طول مي‌كشد. به همين دليل است كه براي كساني كه به آساني مي‌شكنند، لبه‌هاي تيز دارند، و تو مجبوري به دقت مواظب رفتارت با آنها باشي اتّفاق نمي‌افتد. آهسته آهسته با گذشت زمان واقعي مي‌شوي. آرام آرام كه عشقْ موهايت را سپيد مي‌كند، چشم‌هايت را كم‌سو و بدنت را فرسوده و شكننده... اما چه اهميتي دارد، زماني كه واقعي شدي ديگر نمي‌تواني زشت باشي، مگر براي كساني كه نمي‌توانند اين را بفهمند...


برگردان از:
The Velveteen Rabbit/ Harper Collins
*Real به معني صميمي هم هست. به نظرم توي اين متن صميمي درست‌تره اما من واقعي رو بيشتر دوست داشتم. اگر خواستيد يه دور هم با «صميمي» متنو بخونيد.

.
.

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

زندگي برنده است

.
روزي روزگاري پيرمرد كشاورزي زندگي مي كرد. او يك پسر و يك اسب داشت. يك روز اسب كشاورز فرار كرد و همه ي همسايه ها براي دلداري دادن به خانه اش آمدند و گفتند: آه پيرمرد!‌ چه بدشانسي بزرگي كه اسبت فرار كرد. پيرمرد گفت: كه مي داند كه بدشانسي بود يا خوش شانسي؟ همسايه ها گفتند: البته كه بدشانسي بود!
چند هفته گذشت. اسب پيرمرد با بيست اسب وحشي ديگر برگشت. همسايه ها آمدند تا برگشتن اسب ها را تبريك بگويند و جشن بگيرند. و گفتند: چه خوش شانسي بزرگي كه اسب تو برگشت، آن هم با بيست اسب ديگر! و پيرمرد جواب داد: كه مي داند كه خوش شانسي است يا بدشانسي؟
فرداي آن روز پسر پيرمرد بين اسب هاي وحشي سواري مي كرد كه پرت شد و هر دو پايش شكست. همسايه ها آمدند كه همدردي كنند: چه بدشانسي اي!
و پيرمرد گفت: كه مي داند كه بدشانسي است يا خوش شانسي؟ اين بار بعضي از همسايه ها از كوره در رفتند و گفتند: پيرمرد ِ ابله ِخرفت! معلوم است كه بدشانسي است!
يك هفته گذشت و يك دسته نظامي وارد ده شدند و اسم همه ي مردان جوان را نوشتند كه براي جنگ آنها را به سرزمين هاي دور بفرستند. پسر پيرمرد كه پاهايش شكسته بود را ناديده گرفتند. همه ي همسايه ها شادي كنان آمدند و جان به در بردن پسر را تبريك گفتند.
و پيرمرد جواب داد: كه مي داند؟
.
.
.
.
ما مي توانيم تمام زندگي مان را با شمردن پيش آمدهاي خوب و بد بگذرانيم. اين خوب است،‌ آن بد است... اما اين كار بيهوده ست. بعضي از پيش آمدها را «فاجعه» مي ناميم، در حالي كه نگاه مان تنها به بخش بسيار جزئي و كوچكي از تمام تصوير دوخته شده است.
تا زماني كه باور داريم همه چيز اشتباه پيش مي رود، غلط پيش رفتن ها ادامه پيدا مي كنند. تا وقتي كه روزمان را با پس زدن و جفتك انداختن و لگد پراندن و لعنت فرستادن به در و ديوار آغاز مي كنيم، هيچ چيز پيش نمي رود. همه چيز متوقف مي ماند.
اما درست آن لحظه اي كه مكث مي كنيم و زوايه ي ديدمان را عوض مي كنيم، همه چيز تغيير مي كند.
از پروازتان جا مي مانيد و به خود مي گوييد: اين ديگر غير قابل تحمل است! من عجله دارم. مردم منتظر من هستند. من بايد به موقع مي رسيدم. وقتي با اين ذهنيت به عصبانيت و كلافگي خود دامن مي زنيد مردم پايتان را لگد مي كنند، قهوه شان را روي لباستان بر مي گردانند و چمدان هايتان گم مي شوند. ‍‍وقتـي با زنـدگي مي جنگيـد، زنـدگي هميـشـه برنـده اسـت.
همه چيز آن لحظه اي شروع مي كند به پيش رفتن كه بگوييد: هيچ چيز اتفاقي نيست. حالا همان جايي هستم كه بايد باشم. و آن وقت دوست قديمي تان را بعد از سال ها در سالن انتظار مي بينيد. با پهلو دستي تان گپ مي زنيد و دوست تازه پيدا مي كنيد. با آسودگي چند ورق كتاب مي خوانيد، و... زندگي دارد پيش مي رود.
اصرار به داشتن نگاه منطقي به همه چيز هميشه جواب نمي دهد. براي شغلي تقاضا مي دهيد و آن كار را به شما نمي دهند. «آن شغل مالِ من بود! آن احمق ها كسي را پيدا نمي كنند كه كفايت و تحصيلات و تجربه ي مرا داشته باشد. حالا همه چيز به هم خورده!»
حالا شما مي توانيد يك كشتي شكسته باشيد؛ براي مدت يك هفته يا اگر بخواهيد يك عمر. مي توانيد منطقي ترين دلايل را به ماهرانه ترين شكل بياوريد و جالب ترين و قانع كننده ترين تحليل ها را داشته باشيد. استدلال هاي شما چقدر قوي دارند بيان مي شوند و چقدر خوب ادامه پيدا مي كنند و پيش مي روند اما، زندگي تان تعطيل شده است.
زنـدگي منطقي نيست.



برگردان از:
Follow your Heart / فصل هشتم/ اقبال

*متن به بهانه ي اتفاق هايي كه براي ملاحت افتاد.
* Uncertainty به ياد حميد هامون.

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

همان گونه كه هست

.
در ساده ترين شكل، مي توانيم دو گونه نگاه به جهان داشته باشيم:
جهان آشفته و نابسامان است.
جهان همان گونه كه هست خوب است.

«جهان آشفته است»
براي آن كه در هر چيزي و هر كسي اشتباه پيدا كنيم انرژي زيادي مصرف مي كنيم، خود را آزار مي دهيم به خاطر آن كه چرا عده اي از آدم ها متقلّب اند، عده اي دزدي مي كنند، عده اي بي عار و تن پرورند، بعضي غذاي زيادي براي خوردن دارند و بعضي پول زيادي براي خرج كردن. بعضي ها خاويار مي خورند و بعضي نان خالي هم گيرشان نمي آيد. با انتقاد و نكوهش ديگران خودمان هم احساس بدبختي مي كنيم.
درباره ي قحطي و گرسنگي در كلكته طوري حرف مي زنيم كه مي خواهيم نتيجه بگيريم: «همه چيز غلط است» و «همه چيز اشتباه پيش مي رود». و اين دليلي مي شود براي آن كه چرا زندگي ما پيش نمي رود. اگر يك هندي هستيد يا در كلكته زندگي مي كنيد و در حال ياري رساندن به قحطي زده ها، شايد دليل تان براي پيش نرفتن زندگي معني داشته باشد. اما نا آرامي، هراس، نكوهش و انتقاد كردن از شرايط و وضعيت هايي كه كاملاً درگير آن ها نيستيم و از دور ناظريم چه سودي دارد؟ اگر مي خواهيد تغييري در شرايط به وجود آوريد و كاري بكنيد مساله فرق مي كند. اما تقلّا كردن كمكي نمي كند. كساني كه براي التيام دردها و بهبود نابساماني هاي جهان كاري مي كنند «تقلّا» نمي كنند، «عمل» مي كنند.
.
«جهان همان طوري كه هست خوب است»
چاره ي ديگر پذيرفتن جهان است همان گونه كه هست. مي گوييد: «چه مدركي وجود دارد كه نشان بدهد وضعيت جهان خوب است؟» زيرا همان طوري هست كه هست. ماه به دور زمين مي چرخد، زمين گرد خورشيد مي گردد، پرنده ها آواز مي خوانند، آدم ها ازدواج مي كنند... جدا مي شوند، همسايه ها با هم سر جنگ دارند. اينها بخش كوچكي از چشم انداز جهان بزرگ ِماست.
اگر بگوييد: «آدم ها نبايد مريض بشوند، مردم نبايد دروغ بگويند.» درست مثل اين است كه بگوييد خورشيد بيش از حد بزرگ است! هر چيزي همان طور عمل مي كند و پيش مي رود كه هست.
مي گوييد: «من هرگز شاد نخواهم بود تا زماني كه دنيا به صُلح برسد و از آرامش كامل برخوردار باشد.» اين حرف شايد باشكوه و بزرگ به نظر برسد اما هوشمندانه نيست. بهتر است در اين ميان شادتر و آرام تر زندگي كنيم و گوشه ي كوچكي از دنياي بزرگي كه در آن زندگي مي كنيم را از صلح و آرامش بيشتري برخوردار سازيم.
اين امكان پذير است كه جهان را همان گونه كه هست بپذيريم و به آرامي سهم مان را از «مسؤوليت» در قبال زندگي برداريم و در پيش بردن جريان هميشه روان و جاري آن همراه و سهيم باشيم.
.
.



برگردان از:
Follow your heart / فصل هشتم/ افكار

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

بيستون

بيستون

كتيبه داريوش

درياچه مقابل كوه

كافه كنار كوه

همون كافه
.
جنگل در امتداد بيستون
......
.
..