دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

به کجا نگاه می کنی؟

.
به تو نگاه می کنم و می دانم
که تو تنها نیازمند یکی نگاهی
که به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا به در آیی...

تکه پاره زیاد نوشتم این روزها با وجود کار زیاد و وقت کمی که داشتم. اما نمی دانم چرا هیچ کدام را دست و دلم نمی رود که اینجا بگذارم. آن احساسی که را که قبلا نسبت به وبلاگ داشتم دیگر ندارم. احساس می کنم انتخاب دل من این نیست که اینجا بنویسم. واقعا شاید در همین حد مانده که با یک دلتنگی و غمی می توانم صفحه را بچرخانم، بالا و پایین بکشانم و می دانم که آن چیزی که می خواهم اینجا نیست. این نگاه و حضور از پشت شیشه ها را دوست ندارم. دلم می خواهد بروم توی ده زندگی کنم. جایی که هر روز همه همدیگر را ببینند و به پوست و گوشت و تن و دست و خنده و رو و چشم های هم سلام بدهند. همه ش چشم هایم را که می بندم خودم را توی روستا، توی باغ میوه، کنار رودخانه، سر مزرعه، احساس می کنم. جلوی میوه فروشی ها می ایستم، بوی میوه ها را می شنوم و باز چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم. از کنار مغازه های خوراکی فروشی که رد می شوم و بوی غذا می شنوم خودم را توی ده تصور می کنم. مثلا عروسی است و دیگ های غذا بار گذاشته اند. پریروز توی اتوبوس رفتم اون ته و کنار یه دختر دیگه ای اون بالا که صندلی نیست و یه بلندیه نشستم. دومین تکانی که خوردم و پاهایم بلند شد یکباره باز پرت شدم توی خیالات و احساس کردم سوار گاری شده ام و الان که غروب است و ما خسته ولی خوشحال از سر مزرعه بر می گردیم. لباس های رنگی پوشیده ایم. همه ش چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم.
توی چشم های خیلی ها که نگاه می کنم یک پرنده ی زندانی می بینم که انگار منتظر یک لحظه مکث و تصمیم صیاد است که خدایا آخر کی در قفس را باز می کند. چرا مرا زندانی کرده. توی چشم های خیلی ها هم اینقدر صیاد و صاحب قوی و مطمئن است که پرنده ی کوچک نه صدایش به گوش می رسد نه بال بال زدن و تمنای دلش را کسی می بیند.
یادداشت هایم را انگار دلم نمی خواهد اینجا بگذارم توی قفس برای تماشای خودم یا دیگران. تمام دیروز به دشت فکر ها و احساس ها و بی قراری ها و دلتنگی هایم نگاه کردم و گذاشتم که کاروان ها آرام هر جوری که عشقشان می کشد بیایند و بروند. گذاشتم صدای غمناک تنگ غروبشان را بشنوم. صدای زنگ، صدای مسافرها، صدای جیغ و داد بچه ها و سکوت یک دشت پهناور که عاقبت دلش می خواست کاروان را مهربانانه عبور بدهد و تنها بماند.

اگر می دانستیم که وقتی پرنده آزاد شود چه ترانه های نازک و زیبایی که از ته دل سر نخواهد داد اینقدر تردید نمی کردیم، اینقدر شب ها و روزها را به انتظار و غربتی که عشق را در دل هایمان می میراند از سر نمی گذراندیم.

چرا نگوییم نبینیم که نیازمند یکی نگاهیم. من، تو، ما. همه ی ما. چشم هایت را ببند و تنگ در آغوش بگیر قلبی را که مقابل تو زنده است و در حال تپیدن است. ببین که با هزار چشم چطور عمری در پی قلب های گرم یکدیگر آوارگی کشیده ایم. ..
این در به دری و آوارگی را خاتمه بده..
بگذار پرنده ی کوچک آواز بخواند و قلب کوچک پرامیدش از آغوش مهربانی تو محروم نماند...