بسیار نزدیک به یک زندگی دیگریم. جای هیچ شک و شبهه ای نیست. یک زندگی شاد، تر و تازه. تقریبا قابل لمس است. از حالا فکرمان آنجاست. در هوایی صاف و گسترده. قلبمان در آنجا می تپد، انگار جدا شده، مثل یک پیشاهنگ. با این وصف، هیچ اتفاقی نمی افتد. مانعی وجود دارد. فکر می کنیم چیزی مانع ماست. می گردیم. برای پیدا کردن این مانع، هیچ شانسی نداریم. چون، چیزی مانع نیست؛ مانع خود ما هستیم. چون هنوز به این زندگی بی روحی که دوستش نداریم، وابسته ایم. هنوز به بسیاری چیزها وابسته ایم. چه کنیم؟ چگونه خود را ترک کنیم؟ این تنها شیوه ی ترک کردن همه ی چیزهای دیگر است. باید فرشته ای سربرسد. یک فرشته ی واقعی. با مهربانی، با خشونت. با رفتاری خشن و نامرئی. کسی که ما را از شر همه چیز رها سازد اما بلافاصله اسیر خود نکند. بله، آلب هم منتظر چنین چیزی است. در صومعه یا قهوه خانه. و چون او یک فرشته ی واقعی است، یک روز یکشنبه، از محلی که انتظارش را نداریم، وارد می شود. بسیار دور از صومعه و قهوه خانه.
صفحات 118و 119 از کتاب زن آینده/ کریستیان بوبن، عیدی هاله به من.
چیزی مانع نیست. مانع خود ما هستیم. آیا حقیقتا هر لحظه در حال تجربه ی حس و حالی نیستیم که انتخاب یک من تکراری ست؟ بیگانه نیست و عمیقا نیاز این من تکراری را برآورده می کند؟ آیا واقعا چیزی بیش از آن می خواهیم؟ آیا واقعا چیزی بیش از آن برای ما لذت بخش و راضی کننده است؟ آیا این حال و لذت «نداشتن آن چیز بیشتر» نیست که برای ما خواستنی تر است؟ چه می خواهیم؟ نگاهی به حس و حال خودت همین لحظه - درست همین لحظه- بیانداز. این دقیقا آن حالی ست که تو می خواهی. حالی که حتی خداوند هم آن را از تو نمی گیرد. تو را از لذت زیستن در آن محروم نمی کند. به انتخاب تو احترام می گذارد. این دقیقا آخرین حال تو و انتخاب توست.