شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

رشته ای در دست تو

.
به جای زیستن ناگزیر با تاریخ گذشته ات،
«خاطرات آینده ات» را
امروز زندگی کن.
.

مرور و یاد داشت

من می توانم سر جنگ یا صلح داشتن با حس و حال هایی که تا به حال در زندگی ام داشته ام را ادامه بدهم. این کار با تمام تلخی ها و تنگی ها و رضایتمندی ها و نارضایتی هایی که همراهش هست یک خوبی دارد و آن هم این است که آشناست. چون در همین حس و حال ها بوده که من همیشه خودم را شناخته ام. دست به صورتم کشیده ام و در نهایت رضایت یا نارضایتی انگار در ذهنم با خودم گفته ام «خب، من همانم» خودم را به جا می آورم. و این به من احساس امنیت می دهد. به ذهنم احساس امنیت می دهد. ذهنی که محدودیت را دوست دارد و از سفر به فراسوی آنچه می شناسد، می هراسد. بله همه چیز – خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش است و تو امنی. تو شناخته می شوی. جهان هم –خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش هست و تو آن را می شناسی.

اما تو آن چیزی نیستی که می شناسی.
آنچه شناخته ای جز مشتی حس و حال و افکار گذرا- همچون ابرها در آسمان- نیستند...
و جهان،
ساکنی روان برای ابد...

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

یک یادداشت کوچک برای حال

نمی توانم بگویم حالم چطور است. چون این روزها مدام در حال دیدن، مکث و رها کردن حالم هستم. بنابراین حالم همان می توانم بگویم که «چطور» است!

کم می دانم. خیلی کم می دانم. گذشته از این که می فهمم همین قدر هم که می دانم شدیدا در معرض بی اعتباری است.

به یک حلقه وصلم. هر چند که همیشه آدم وصل است فقط ممکن است حواسش پرت باشد و نداند و در این ندانستن بی قراری کند. این هفته هم یک گروه تازه تشکیل داده ایم با کلی برنامه. یکی از آن ها این است که صبح های زود به نوبت همدیگر را بیدار می کنیم و یک جمله از کتابی که این هفته هر کسی برای خودش انتخاب کرده است و می خواند، برای هم می خوانیم. و برنامه های دیگر...

دوباره گیتار زدنم به حرفم نمی آید. فقط یک قلب بعد از سال ها دوباره دارد می تپد. دوباره کم و بیش با همان بی قراری همیشگی اما بی هراس از تمام شدن.

حال غریبی دارم...

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

مرز

.
حال ات چطور است؟

پاسخ به این پرسش
آخرین اجبار نیست؛
.
اولين انتخاب است.
.
.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

از آیدا

.
این کبوتر روی بالکن خونه کنار تخمش نشسته بود که آیدا ازش عکس گرفت...
.

سوغات» از هاله»

این شعر هاله رو دوست دارم. هاله اینجا هم می ذارمش.
بقیه ی نوشته ها و شعرهای قشنگش رو توی وبلاگ خودش بخونید:
.

به او که سخت گرفتار آفتاب است.
آسمان
هدیه کرد
سیاه ابرش را.
زمین جان می گیرد.
.

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

سایه ها


در نگرانی این لحظه ی يأس
که سایه ها دراز می شوند
و شب با قدم های کوتاه
دره را می انبارد... *
.
.
آنقدر صندوقچه ام را طی سال ها پر کردم و سر نزدم و خالی نکردم که حالا هر چه خالی می کنم هنوز مانده... باید ادامه بدهم. حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط برای رها کردن. فکر هایی که رها نکردمشان، حس هایی که هر کدام به یک خاطره چسبیدند برای خود کسی شدند و بعد سکان کشتی مرا در دست گرفتند و مثل یک بمب مرا به انفجار رساندند. مرزی که گمان می کنم هر کسی در زندگی اش آن را تجربه کرده است یا دیر یا زود آن را تجربه خواهد کرد. برایم عجیب است و درعین حال ساده ... آنقدر که نمی دانم چطور از آنها حرف بزنم. هر چند گفتنی هم نیست. فقط انجام دادنی است. در را باز می گذارم. گاهی تک تک گاهی چند تا با هم جلو می آیند (کاری که همیشه کرده اند) و من آنها را می بینم. می گذارم که ببینمشان (کاری که پیشترها به ندرت انجام می دادم). و آن لحظه، لحظه ای ست که نور تابیده و آنها آزاد شده اند. نیروشان آن یک مرتبه برای آن لحظه سوخته است. آرام می گیرند و می روند... و این ادامه دارد. سایه سوزانی در درون است که به آرامی می تواند همیشه بر پا باشد...

کی می رسد آن روزی که وقتی تو و من با هم حرف می زنیم یک انسان باشد که با یک انسان حرف می زند و صداهایمان در همهمه ی حرف ها و فریادهای اهالی ستیزه جو و آشتی ناپذیر شهر سایه ها گم نشود. شهری که پرنده ی غمگین ایمان از قلب ساکنانش گریخته است...
.
من آن روز را انتظار می کشم.
.
.
* تکه ای از شعر«... وحسرتی»، احمد شاملو، که حمید هامون وقتی در آسانسور زیر آن همه باری که توی دستش بود بسته می شد بلند بلند می خواند. صورتش، خستگی اش و اندوهی که در صدایش موج می زد را هیچ وقت یادم نمی رود.
.
.

نقشه

.
نقشه ها برای آنجا که تو می روی بی فایده اند، زیرا قلمرویی که در پیش داری مدام در حال تغییر است. چگونه می توانی آب جاری را ترسیم کنی؟
«باز هم مرلین»

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

چه جوری بهت نشون بدم

پاپا وقتی بچه بودیم و مثلا می گفتیم آخه این چرا کجه! یه جواب باحالی می داد که آدم یا لجش یادش می رفت یا بدتر لجش در می اومد.
می گفت: برای این که جنابالو بگی « این چرا کجه».
..

هر چه باشد

.احساس ها و فکر هایم را – هر چه باشد- با نفسم در یک بادکنک خیالی می دمم و بعد آن را به آسمان می فرستم. رها می کنم که برود. یا آن ها را توی دست هایم جمع می کنم، یک گلوله ی برفی می سازم و پرت می کنم. یا یک سینی را بالای سرم می برم هر چه آمده را رویش می گذارم بعد آن را به زمین می زنم و می شکنم. یا ...

امروز از وقتی که بیدار شدم دوباره شروع کردم. موقع شستن دست و صورتم، موقع لباس پوشیدن، خوراکی برداشتن از یخچال، کفش پوشیدن، از خانه بیرون آمدن، نفس کشیدن در هوای سرد و باران زده ی صبح – که امروز چقدر خوب بود-، وقتی توی ایستگاه اتوبوس بودم، وقتی سوار شدم، وقتی نشسته بودم و وقتی پیاده شدم... توی پیاده رو راه می رفتم که دیدم دارم آواز می خوانم. یکی از آوازهای پری زنگنه را. نفهمیدم که کی شروع کرده بودم. دیدم دست هایم توی جیب کاپشنم مانده و آواز آمده است...
.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

مثل کودکی


اگر راه رفتن در کوره راه و تاریکی هراس انگیز است
آواز بخوان
دوباره مثل کودکی
دوباره نور
نبرد با تاریکی.

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

عاشق کیست؟

نوسانات حال من ادامه دارد. بالا می روم، پایین می آیم تا بالاخره به تعادل برسم، یا دست کم متعادل تر شوم.
وقتی دوباره شروع کردم نوشتن، توی آن همه حس و حال های غمگین و احساس تنهایی و تناقض های درونی خودم، فقط یک چیز بود که من را سر شوق آورد. آن هم دوباره نوشتن فخری بود. وقتی دیدم دوباره می نویسد من هم سر شوق آمدم. گفتم شروع کنم یک چیزی می شود. اما ...
نمی دانم موج است توی هوا، نمی دانم... انرژی هایم تحلیل می روند. شاید هنوز بلد نیستم چطور باید از انرژی ام استفاده کنم که کم نیاورم. یا حواسم باشد به وقت هایی که انرژی دارم و احساسم هم خوب است و فراموشم نشود که چطور. شاید نه، واقعا هم چیز زیادی نمی دانستم. قدرت روح آدمیزاد بی نهایت است – به اندازه ای که از آن آگاه باشد- ولی انرژی این تن محدود است. باید فکر و برنامه باشد برایش که کم نیاوریم. نگاه باشد که درست به کارش بگیریم.
کوروش درباره ی انرژی ها حرف می زد، درباره ی این که آدم ها چطور به این انرژی نیاز دارند و این نیاز چقدر ضروری است و شوخی سرش نمی شود. به هر ترتیبی اگر کم بیاید، اگر آدم تخلیه بشود به تکاپو می افتد که برای زنده ماندن آن را به دستش بیاورد. و اگر آدم آگاه نباشد که چطور خودش آن را به دست بیاورد غیر انسانی ترین کارها را هم ممکن است انجام بدهد. نا آگاهانه انجام می دهد و علی رغم این که زنده می ماند احساس خوبی از زنده ماندن و زندگی اش ندارد. انرژی های آلوده، انرژی هایی که در فضایی جز فضای صمیمیت از همدیگر می دزدیم و حتی تصورش را هم نمی کنیم که جریان چیز دیگری است... به اسم دوستی، به اسم روابط خانوادگی، حتی به اسم عاشقی.
فهم اینها دردناک و تکان دهنده است. من عاشق تو ام و بدون تو زنده نمی مانم. اما این نیست. من نیروی تو را می خواهم! نیرویی که خودم کم آورده ام. یا نمی دانم چطور باید به دستش بیاورم. من دوست توام، به فکر تو ام. پس چرا تو پاسخ نمی دهی، اما این نیست. من نیرو می خواهم. و این شوخی ندارد.(این تیکه پاک شده) پدری که با بچه هایش خشونت می کند، بگو مگو های زن و شوهرها، دوستی های طلبکارانه، بازجویی کردن ها، انزوا طلبی (مدل غالب خودم) و بی اعتنایی کردن ها، مچ گرفتن ها- اگر آگاهانه نباشد - همه و همه برای به دست آوردن نیرویی است که آدم نمی داند چطور آن را تامین کند.

و صمیميت این نیست،
این فضای بودن یک عاشق نیست...
.

* هدیه و لیلا به تکه های سیاه شده نگاه کنید و آن تکه ی خیلی خشن ناک را هم حذف کردم.



سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

با تو

.
در اوج آشفتگی باز هم آشفته نیستم. ته وجودم یک «آری» هست. یک «لبخند» که شاید همان لحظه که به تقاضای من پاسخ دادی: « آری باش» روی لب هایم نشست. خیلی وقت ها فراموش می کنم. خیلی وقت ها سایه ها هجوم می آورند هجوم تنهایی را سخت احساس می کنم و به وحشت می افتم. اما باز آن لبخند – که یادم برده ای کی کجا چه وقت- با تو حرف زدم و گفتم می خواهم و تو گفتی باشد.
از هجوم سایه ها می ترسم اما خواهم خواند، آواز خواهم خواند و از سایه ها عبور خواهم کرد.
دست هایم را با دست های بزرگ مهربانت بگیر و ببر مرا. آنجا که می دانم که نمی دانم. آنجا که نمی دانم که نمی دانم...
گام به گام خواهم آمد.

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

بازی

..
تو نیمه نیستی
هر دو نیمه مال تو است.

تو سکه نیستی
خرج نمی شوی
نمی میری
سکه در دست تو است.
هر دو روی سکه نزد تو است.

چپ یا راست
مشت مشت تو است.

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

ر مثل رهایی


.
سدونا اول یه دونا بود
بعد شد دو دونا
بعد شد سه دونا!

روایت از حضرت تینوش (یاد کارهای اعصاب خورد کن ات به خیر باد!)
همشهری جان نیستی ببینی توی چه استرچی گیر افتادم. اینطوری نوشتم و یادت کردم که سختیش برام کمتر بشه یه کم. ولی که چی. یه کاری که باید کرد باید کرد. این امتحانو باید پاس کنم.

بگذار باشد
بگذار برود
چشم ها باز

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

نگاه

.
در عین حال که می دانستم، چقدر نمی دانستم. نادانی تا به این حد. و ناآگاهی تا به این حد. وقتی ندانی از ابزاری به نام «ذهن» چطور استفاده کنی و جای این که تو به او فرمان بدهی تحت فرمانش باشی زندگی چقدر رنج آور و از سر ضعف است. قدرتی نداری. زندانبان روح خودت هستی. روحی که هر چه قدرتمندتر باشد در چنین حالتی عاصی تر و ویرانگرتر و مخرب تر است. جز تنگی و اندوه و اسارت تجربه ی دیگری نمی تواند داشته باشد. اما خراب کردن دیوارهای ذهن. این که دیوارها کدامند، موانع کدامند، ترس ها کدامند، درد از کجا است..
یکباره نمی توانم جا به جایت کنم. اندک اندک دارم نگاهت می کنم. هر لحظه که می بینمت جای تو عوض شده. هر لحظه که بارهای تو را رها می کنم سبکبال تر شده ام. هر مانعی که در ذهنم از مقابلم بر می دارم یک مانع در جهان از سر راهم برداشته می شود.
من نمی دانستم که «نگاه» از من است. خیلی ساده نمی دانستم و فشار و محدودیت و تقدیر از این «ندانستن» معنا پیدا می کر
د.
وقتی «نگاه» می کنی، جاده بی انتهاست و زنجیرها اندک اندک از دست ها و پاها فرو می ریزند.

پدر

.
برگشته ام و حس دلتنگی عمیقی با من آمده و هست. می دانم خودم فرق کرده ام پاپا. بار اول با چشم های بسته و نا آگاهانه بود سال گذشته، عبور کرده از مرزی که طی کردنش ناممکن می نمود و حالا با چشم هایی که دارد لحظه لحظه باز می شود، عبور کرده از مرزهایی دیگر. تو همان هستی. همانی که همیشه تو را با کلماتت قضاوت کردم و آنقدر خودم را زیر بار وزن آنها بردم که مجالی برای زندگی کردن و نفس کشیدن خودم و حس کردن وجود سرشار از شور و احترام عمیق تو به زندگی و حضور مسوولانه ات که پشت کلمات و لحن قضاوت کننده ی تو پنهان بود نگذاشتم.

فقط این که باش پدر. بگذار باز هم وزن بودنت را با تمام وجودم احساس کنم. وزن بودن تو را به دور از هر قضاوتی.

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

مرلین

.
یک بار که آرتور افسوس خورد که مرلین او را فقط با نیم نگاهی از جهان، در جنگل نگاه داشته است، مرلین غرید: «جهان؟ تصور می کنی که مردم جهان- افرادی که در دهکده دیدی- چگونه زندگی می کنند؟ آنها نگران لذت و رنج اند، جویای نیکی و در احتراز از دیگری. با این که زنده اند، زندگی خود را با نگرانی درباره مرگ به هدر می دهند. غنی یا فقیر شدن وسواس مداوم آنهاست و به ژرفترین ترس هایشان خوراک می رسانند.»
خوشبختانه کیمیاگر درون هیچ یک از اینها را تجربه نمی کند. چون حقیقت را می بیند، عدم حقیقت را نمی بیند. زیرا بازی اضداد- لذت و رنج، غنی و فقیر، خیر و شر- فقط مادامی حقیقت می نماید که نیاموزی از چهارچوب گسترده تر کیمیاگر ببینی. نفی نمی شود که این نمایشنامه ی زندگی روزمره برای مردم عادی بسیار واقعی است. نمایش بیرونی زندگی، زندگی است، اگر همه ی آنچه باور داری حس هایت باشند: آنچه می بینی و احساس می کنی.
فانیان برای حل این وسواس مشغولیت با ظواهر و تشنگی برای معنا به کیمیاگر بدل شدند. فانیان اندیشیدند که چیزی بیشتر از آنچه با آن به سر می بریم و دقیقا نمی دانیم آن چیز بیشتر چه می تواند باشد، باید وجود داشته باشد. مرلین به آرتور اندرز داد: «مدتی را صرف تامل کن- نه بر آنچه که می بینی، بلکه چرا آن را می بینی.»



نقل از کتاب «اکسیر» که دارم آن را می خوانم...

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

تو چرخ مي زني جانانه!

.
قرار تئاترو به هم زديم و رفتيم جشنواره ي فيلم كوتاه. هميشه از فيلم كوتاه خوشم مي اومد اما تازگي ها چون خودم چند تا -مثلا- فيلم كوجيك جيك ساخته م با دوربين نازنين خودم حواسم جمع تر شده. دو تا فيلم بود كه خوشم اومد. يكي يه انيميشن كوتاه از ارمنستان كه درباره ي يه پسربچه اي بود كه نمي خواست بره كودكستان و از اول صبحي كه قرار بود بره تا آخر همينطور عر زد و بابوشكا و ماموشكا و معلم مهدكودك و بچه هاي مهد كودك و كوچه و خيابون و كودكستانو سوسك كرده بود و همه رو روي سرش گذاشته بود! و يكي ديگه هم باز يه انيميشن كوتاه از ژاپن بود كه اينطورشروع مي شد: در مترو باز مي شه و همه به محض وارد شدن - دقيقا عين متروهاي خودمون كه همه گله اي حمله مي كنن- وقتي انتظار داري كه هر كسي بره جايي بشينه و يا آروم جايي پيدا كنه براي سرپا ايستادن با همون هيجاني كه وارد شدن شروع كردن به كتك زدن همديگه! و آي جانانه مي زدن!! سالن رفته بود رو هوا! فكر كردم واقعا هم اون هيجان و وحشي گري موقع سوار شدن مترو بايد همچين دنباله اي داشته باشه چون اين كه توي فيلم نشون داد خيلي خيلي طبيعي تر بود تا اين كه بعد از حمله كردن هر كسي بره و جايي آروم بگيره.
حالا يلدا مي گه اگه تو فيلماتو معرفي كرده بودي يه جايزه اي چيزي گرفته بودي!
به قول پاپا: «چه دانم زاي جان!» بايد بر عمل افزود. دنيا معطل ما نيست. البته كلا هم معطل نيست! چرخ خودش را مي زند جانانه! حالا تو مي توني بياي باهاش بچرخي يا نچرخي و بگي منو بازي نگرفتن. كه حرف مفته. مفت هم گرونه.

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

گرما

.
دیشب با منیژه – که از بوشهر آمده پیش من با مامان- حرف می زدم. می گفتم آرامش من از سر بی خیالی و بی رحمی نیست. می دانم که عبور می کنی. فقط یکبار کافی ست که ببینی پشت این دیوارها آفتاب و گرماست. مثل گنجشک کوچک باران زده است. چشم هایش نگران است. من فقط می توانم تو را گرم کنم. من حالا زنده ام. گرمم. پس با هر چقدر گرما که خودم دارم هر چقدر که می توانم تو را گرم می کنم. بعد هم یک عالم آدم می بینی که همه گرمند و منتظرند دست تو را بگیرند. دستشان را بگیری. هر انسانی که زنده باشد گرم است. گرماست. بقیه را خودت باید بروی. پرهایت که خشک بشوند، خودت می پری.


سه روز است که ژاکت صبا را می پوشم. این گفت دوست دارم بپوشم. من هم گفتم باشد. صبا! ژاکت هایمان را عوض کنيم. حالا صبا هر جا می روم با من است. من هم با صبا. وقتی توی شیشه ها خودم را نگاه می کنم خودم را می بینم یا تو را؟


دیروز عصر دلتنگ دلتنگ داشتم از سرکار بر می گشتم خانه. اتوبوس شلوغ بود. من آن جلو روی صندلی نشسته بودم. بیرون را نگاه می کردم. یک لحظه برگشتم دیدم جلوی من دو تا دست کوچیک میله ی اتوبوس را سفت گرفته. صورتش پشت چادر زنی معلوم نبود. زود بلندش کردم. روی پاهایم نشاندم و محکم بغلش کردم. تا سر حبیب اللهی که پیاده شدم حتی برنگشت نگاه کند که بغل کی نشسته. مادرش چند بار صدایش کرد: حسین خوابی؟ من بروم تو بمانی؟ حسین بیرون را تماشا می کرد. حسین کوچک فاصله ی آن چند ایستگاه را برای من بود. من برای او بودم. آن لحظات برای هیچ کس دیگر نبودم.
تو مرا بغل کرده بودی کوچک من، یا من تو را؟ تو مرا گرم کردی یا من تو را؟ محکم فشارش دادم سرش را بوسیدم و جای خودم نشاندمش و پیاده شدم. فقط همان لحظه ای که پیاده می شدم صورتش را دیدم.

حلقه

.
خیلی احساس عجیب و خوبی است. هر چقدر قبلا در زندگی ام احساس می کردم که دارم به اعماق کشیده می شوم حالا احساس می کنم باید تلاش کنم که کشیده شوم به اعماق. برعکس شده. قبلا بدون هیچ تلاش و دست و پا زدنی یکباره می دیدم دارم فرو می روم. گيج می شوم و مدام خودم را در حال فرو رفتن و غرق شدن می دیدم. حالا نیروهایی مدام مرا می کشند و مرا جلو می برند. بالا می برند پایین می آورند. حرکت می دهند. دیگر باید زحمت بکشم که فرو بروم و آن هم بی حاصل می ماند. فنر می شوم و می جهم جلو. خنده دار است. اینقدر که واضح دارم احساس می کنم و می بینم. می دانم که کار کار عمو زنجیر باف است. همه چیز دقیقا از همان لحظه ای شروع شد که چشم هایم را بستم و دستم را دادم به دست گرم کسانی که حتی نمی دیدمشان.

تنهایی توهم است. تنها یک قدم:
دست هایت را
پیش بیاور
دست مرا بگیر.

دست های ما، دست های ما را.

افکار فاضلانه

.
فکر های قلمبه سلمبه در سرم بود. بسم الله شروع کردم به نوشتن و افاضات به این ترتیب: جهان ناشناخته جهان امکان است. گاهی لازم است بدون حساب و کتاب کردن- چون آخرش هم کار که از کار گذشت ممکن است به درد بخورند!- خودت را پرتاب کنی به دنیای ناشناخته ها. همان یک قلم شهامت را داشته باشی از هر توشه ای بهتر به کار می آید که اگر نداشته باشی کارت زار است ... که:

دو تا ماچ آبدار خوشمی! از چپ و راست حواله شد و یه کادو توی بغل من از آسمون و بساط من را به هم ریخت! صبا و فتانه.

رشته ی افکار فاضلانه در برفت و این طور تمامش کردم: خودت را پرتاب کن. اگر زنده بمانی می ارزد. اگر هم مردی که مردی. انشاالله زندگی بعدی!

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

از تهي سرشار...

.
گل سرخ
اي تناقض ناب!
اي خواب خوش هيچ كس نبودن
پشت اين همه پلك *


خنده مي كنيم؟ نه. خنده مي آيد. خنده گلي ست. فضا را گرم كني مي شكفد.

وقتي بداني كه هيچ چيز نيستي مي شكفي.
خدايا دارم فكر مي كنم من هميشه مي خواندم. هميشه نگاه مي كردم به گمان خودم. ولي چرا حالا هر چيزي يك طور ديگري ست. در معنا ندادن به هر چيزي بي معنايي اي مي شكفد – اما نه آن طور كه در هراس بودي احمقانه. به چشم ها و صورت مهشيد نگاه مي كردم. لحظه لحظه اي كه مي گفت «اين را دارم اما من اين نيستم»..«اين را دارم اما من اين نيستم» يكي ديگر از گلبرگ هايش باز مي شد. حتي بهترين و زيباترين تصاويري كه خودش را با آنها مي شناخت – و اگر به تو هم بگويم تو هم آنها را زيبا و نيك خواهي پنداشت- انگار فقط حجمي از سرما بودند كه شكفتنش را به تعويق مي انداختند.



بگذار فقط باشي...

.

*راينر ماريا ريلكه

واقعه

.
از واقعه اي تو را خبر خواهم كرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك نهان خواهم شد
با مهر تو سر زخاك برخواهم كرد

ابوسعيد ابوالخير . ........................................... .



به تفاوت عشق و مهر دارم فكر مي كنم.
عشق مي ميراند. مهر مي روياند.

رود-خانه

.
سد شكسته
نبايد كنار من خانه مي ساختي...

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

اول كدوم؟!

پروانه ها رو كه به ديوارا چسبوندم بعدش اينم اومد توي فكرم كه: بالن وقتي رفته تو آسمون اگه پاييني بياد عوض اين كه بالايي بره بايد هر چي داري بندازي بيرون. مگه نه؟ آره. خب اگه نندازي چي مي شه؟ هيچي، بالايي نمي ره سوت مي شه پايين.
فقط دو زار هوش مي خواد هر كي خنگ تره بذار سوت شه پايين.
حالا هي تو وردار كيسه ها و سنگيني ها و عتيقه هاي ارزشناكتو سبك سنگين كن ببين اينو بندازي پايين بهتره يا اونو. يا كدومو اول كدومو دوم! اين به درد مي خوره اون به درد نمي خوره. اين مشكوكه اون مشكوك نيست. اونو بذار فكر كنم اينو بذار ببينم اينو كه نمي شه كه آخه كه نمي شه كه، اونو بعدا حالا بعدا حالا بعدا.. اينقد ژست بگير و تيريپ اندوهناك بزن و در بحر تفكرات واحساسات و آسمان بي كرانه غوطه ور شو كه با مخ بيايي پايين!
سنگيني؟ سنگين نباش! ول كن بره!
غمگيني؟ غمگين نباش! ول كن بره! سوت كن اگه نه سوت مي شي. اگه هم حال مي كني با مخ بياي پايين كه بفرما. ولي ديگه بعدش جفنگ نگو كه حق من آسمان آبي بي كرانه بوده...

آسمون براي اونيه كه هيچي نخواد. هيچي!
پرواز حق طبيعي كسيه كه شهامت هيچ نخواستن و بي وزني رو داشته باشه.



حالا اين كه بالن بود،
تو آدمي! آدم!

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

به کجا نگاه می کنی؟

.
به تو نگاه می کنم و می دانم
که تو تنها نیازمند یکی نگاهی
که به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
تا به در آیی...

تکه پاره زیاد نوشتم این روزها با وجود کار زیاد و وقت کمی که داشتم. اما نمی دانم چرا هیچ کدام را دست و دلم نمی رود که اینجا بگذارم. آن احساسی که را که قبلا نسبت به وبلاگ داشتم دیگر ندارم. احساس می کنم انتخاب دل من این نیست که اینجا بنویسم. واقعا شاید در همین حد مانده که با یک دلتنگی و غمی می توانم صفحه را بچرخانم، بالا و پایین بکشانم و می دانم که آن چیزی که می خواهم اینجا نیست. این نگاه و حضور از پشت شیشه ها را دوست ندارم. دلم می خواهد بروم توی ده زندگی کنم. جایی که هر روز همه همدیگر را ببینند و به پوست و گوشت و تن و دست و خنده و رو و چشم های هم سلام بدهند. همه ش چشم هایم را که می بندم خودم را توی روستا، توی باغ میوه، کنار رودخانه، سر مزرعه، احساس می کنم. جلوی میوه فروشی ها می ایستم، بوی میوه ها را می شنوم و باز چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم. از کنار مغازه های خوراکی فروشی که رد می شوم و بوی غذا می شنوم خودم را توی ده تصور می کنم. مثلا عروسی است و دیگ های غذا بار گذاشته اند. پریروز توی اتوبوس رفتم اون ته و کنار یه دختر دیگه ای اون بالا که صندلی نیست و یه بلندیه نشستم. دومین تکانی که خوردم و پاهایم بلند شد یکباره باز پرت شدم توی خیالات و احساس کردم سوار گاری شده ام و الان که غروب است و ما خسته ولی خوشحال از سر مزرعه بر می گردیم. لباس های رنگی پوشیده ایم. همه ش چشم هایم را می بندم و می بینم که اینجا نیستم.
توی چشم های خیلی ها که نگاه می کنم یک پرنده ی زندانی می بینم که انگار منتظر یک لحظه مکث و تصمیم صیاد است که خدایا آخر کی در قفس را باز می کند. چرا مرا زندانی کرده. توی چشم های خیلی ها هم اینقدر صیاد و صاحب قوی و مطمئن است که پرنده ی کوچک نه صدایش به گوش می رسد نه بال بال زدن و تمنای دلش را کسی می بیند.
یادداشت هایم را انگار دلم نمی خواهد اینجا بگذارم توی قفس برای تماشای خودم یا دیگران. تمام دیروز به دشت فکر ها و احساس ها و بی قراری ها و دلتنگی هایم نگاه کردم و گذاشتم که کاروان ها آرام هر جوری که عشقشان می کشد بیایند و بروند. گذاشتم صدای غمناک تنگ غروبشان را بشنوم. صدای زنگ، صدای مسافرها، صدای جیغ و داد بچه ها و سکوت یک دشت پهناور که عاقبت دلش می خواست کاروان را مهربانانه عبور بدهد و تنها بماند.

اگر می دانستیم که وقتی پرنده آزاد شود چه ترانه های نازک و زیبایی که از ته دل سر نخواهد داد اینقدر تردید نمی کردیم، اینقدر شب ها و روزها را به انتظار و غربتی که عشق را در دل هایمان می میراند از سر نمی گذراندیم.

چرا نگوییم نبینیم که نیازمند یکی نگاهیم. من، تو، ما. همه ی ما. چشم هایت را ببند و تنگ در آغوش بگیر قلبی را که مقابل تو زنده است و در حال تپیدن است. ببین که با هزار چشم چطور عمری در پی قلب های گرم یکدیگر آوارگی کشیده ایم. ..
این در به دری و آوارگی را خاتمه بده..
بگذار پرنده ی کوچک آواز بخواند و قلب کوچک پرامیدش از آغوش مهربانی تو محروم نماند...

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

هميشه فاصله اي هست

.
مهران برايم نوشت درست است كه تو هر آنچه هستي هستي اما هر آنچه هستي باقي نخواهي ماند. چهارشنبه چند تا كتاب خريدم يكي هم اين بود: «شكوه آزادي». همان يكي دو صفحه ي اول پاسخي داشت براي اين تناقض. پاسخ كه نه. در واقع مي گفت همين است. يكي از تناقض هاي وجود انسان و تفاوتش با همه ي موجودات ديگر همين است كه او در عين حال كه هر آنچه هست هست اما مدام در حال شدن است. انسان پلي ميان بودن و شدن را مي پيمايد.
دلم مي خواهد تكه هايي از كتاب را همين جا بنويسم:

انسان همواره يك طرح و يك شدن است. بودنش در بردارنده ي شدن اوست و اين جمع اضداد است. او هميشه بين آن چيزي كه بوده و آن چه مي خواهد بشود، قرار دارد. او هميشه بين گذشته و آينده اش قرار دارد. او پلي معلق است ميان دو بي نهايت يعني گذشته و آينده. او در حال رسيدن به تعالي است. يك تعالي هميشگي.
آدمي يك فرايند است. يك سالك، يك زائر كه زندگي اش يك زيارت است. يك زيارت تمام نشدني كه براي هميشه ادامه دارد...
به چشم هاي يك گاو نگاه كنيد. مي بينيد چقدر آرام، ساده و بي دغدغه است؟ هيچ اضطراب، دلهره و غمي در آنها نيست. اما در چشم هاي يك انسان نگاه كنيد. هميشه غمگين است. هميشه دلهره در آن موج مي زند، هميشه نگراني اي در آن هست: نگراني از اين كه آيا چيزي كه مي خواهم بشوم مي شوم يا نه...
آدمي در تنش است. اين امر سبب افتخار اوست به اين دليل كه او قادر به بازآفريني خود است. بر اين اساس او يك خداست. و اين، سبب اندوه اوست به اين دليل كه امكان دارد كه او در اين فرايند شكست بخورد و قادر به آفرينش خود نباشد.

(شكوه آزادي/ اوشو)

می خواهم کتاب را بخوانم. دست و دلم می لرزد. جلدش را نگاه می کنم. عکسش را نگاه می کنم. چشم هایم را می بندم. آن را روی چشم هایم می خوابانم. کاغذش را بو می کنم. سرم را بر می گردانم. پشت پرده ی نارنجی درخت توی کوچه را نگاه می کنم.. بی قراری همیشگی من...
فاصله ی میان من و تو چیست؟
آن بی قراری.. آن لرزش دست و دل من، از آنچه این من در دل تو خواهد یافت.
آن لرزش دست و دل را رهــا خواهم کرد.

وقتي که غم بياد

.
هي غمو فرستادم رفت، باز اومد هي فرستادم رفت باز اومد...
يه خاطره ي خوب يادم ميارم كه دلم باز بشه..همين چند روز پيشا
.
.
يه گاري دستي
پر از انــار تازه
از اين ور خيابون
داره مي ره اون ور خيابون
من كوچيك شده بودم
وسط انارا نشسته بودم
تالاخ! تالاخ!
با بقيه انارا
تكون تكون مي خوردم
.
چه كيفي داد خدا جون!
چه كيفي داد!

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

روي زمين؛ نه در زنجير خاك








«زندگي حقيقي روي خط مسووليت است. اگر زير اين خط هستي آرام و خوشحال باش تا بميري. زندگي حقيقي، تنها از بودني مسوولانه به بعد است كه آغاز مي شود.»

کوروش




امروز اين ها را نوشتم:


دانه ای که آغاز به شکافتن و روییدن می کند حالی که در ابتدا تجربه می کند جز درد نیست. چیزی که می بیند جز تاريکی و تيرگی و ابهام و سنگینی خاک نیست. دانه زیر خاک چیزی نمی بیند. دفن شده در سیاهی اي كه او را تغذيه مي كند فقط ترک بر می دارد، می شکافد. او درک روشنی از درخت ندارد.

دانه چرا درد می کشی؟

فقط شکافتن و شکافتن. هر لحظه مردن، از تصويری که لحظه ای پیش خود را با آن شناخته است. هر لحظه و هر لحظه. هر لحظه خود را نشناختن. هر لحظه حیرانی و هراس. همه ی اشکال ناشناخته اند. تازه اند. دانه ای که آغاز به ترک خوردن کرده هر لحظه نیست آنچه لحظه ای قبل بوده است.

چه مي داني؟

تو از درخت عظيم روییده و بالیده، از شاخساران انبوه و سبز و رقصان او در باد، از ریشه های نیرومند و پابرجای او در خاك، از عطر شکوفه های سرمست بهاری او، از شاخه های به بار نشسته ی رنگين و سخاوتمند تابستانی او، از تواضع اندوهبار پاييزی او در پیشگاه پادشاه مرگ، و خواب های سرد زمستانی، چه می دانی؟

از لانه هاي چكاوكي.. آه..
از لانه های چکاوکی، چه می دانی؟

تو از درخشش و گرمای بی دريغ آفتاب،
از ترانه های باران،
از غرش رعد،
خيزش طوفان،
از خنده هاي كودكان،
از نفس باد،
از پرواز پرستو ها،
از آسمان پر از شهاب و ستاره
از لذت سرپناه بودن براي مسافران خسته
چه می دانی؟

دانه! چه مي داني؟


دانه درد مي كشد. دانه چه مي داند؟ دانه جز روياي درخت چه مي تواند در سر داشته باشد؟ دانه، دانه ي كوچك. دانه اي كه خود را شكافته است. او و روياي درخت همزمان پا به زمين گذاشته اند. دانه ي كوچك، روياي درخت را در سر مي پروراند و از دردها و فشارها عبور مي كند. دانه درد مي كشد و سرخوشانه لاف درخت بودن را مي زند.

دانه چه مي داند؟
دانه از پرواز پرستوها و لانه هاي چكاوكي جز رويايي در سر نمي تواند داشته باشد.





* تصویر کار دست سروش جان است. یکی دیگر هم هست که برایم کشیده بود آن را امشب می گذارم.


شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

بذار بره

چقدر فكر توي كله م هست كه مي خوام بنويسمشون اين همه كار سرم ريخته وقت ندارم سرمو بخارونم.. سرماخوردگيه معلوم نيست چرا خوب نمي شه چهارمين هفته ست! زوارم در رفته از بس آنتي بيوتيك خوردم. خونه هم مي رم ده تا كتاب دهن واز اين ور اونور رو صندليا و ميز افتادن وقت نمي كنم بخونمشون.فهرست كاراي عقب مونده هم كه اين هوا! اه!!
(دوست ندارم)



...چقدرفكرتويكلهمهستكهميخوامبنويسمشوناينهمهكارسرمريختهوقتندارمسرموبخارونم..سرماخوردگيهمعلومنيستچراخوبنميشه
چهارمينهفتهست!زوارمدررفتهازبسآنتيبيوتيكخوردم.خونههمميرمدهتاكتابدهنوازاينوراونورروصندلياوميزافتادنوقتنميكنمبخونمشون.
فهرستكارايعقبموندههمكهاينهوا! اه!! ...

ديدمت.
حالا برو.

حالا!

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

كه دوست داشته باشي


تو رم مي ذارم اينجا كه اينقد باهات حرف مي زنم اينجا هم بشيني دوست داشته باشي. اينقدر من با اين پسر من حرف زده م كه آخرش هيچ بعيد نيست يه روز صبح كه از خواب پا مي شم ببينم بالاي سرم نشسته زبون باز كرده مي خنده و مي گه هي بلند شو! صبونه حاضره!
از كجا معلوم شايد شبا وقتي كه خوابم تو نشستي بالاي سر من و باهام حرف مي زني و منتظري ببيني من كي جون مي گيرم زبون تو رو مي فهمم و باهات حرف مي زنم...
تو خسته نشو خب؟
منم كه خسته نيستم.

خدا مي داند


بوداها عقيده دارند كه يك دست مي تواند صدا داشته باشد. من فكر كردم احتمالا صداي يك دست ويژگي دست نيست؛ بلكه فضيلت گوشي است كه مي تواند آن صدا را بشنود. حالا آن صدا چه جور صدايي است خدا مي داند!

دايره تويي

من با آنچه مي كني كاري ندارم. با كارهاي تو، حرف هاي تو، شكوه هاي تو كاري ندارم. آنچه مي كني براي من مهم نيست. مهم بودن توست. مهم ديگري جز بودن نيست. دايره تويي. تو خود، دايره اي. تو مركز جهاني و جهان آنجا كه تو ايستاده اي بر مدار تو مي گردد. جهان بر مدار تو مي گردد. مهم تري جز «بودن» تو نيست. و جز «توانستن» اجبار ديگري بر تو نيست. زنجير ديگري بر دست و پاي تو نيست. جز توانستن چيز ديگري نيستي. تويي كه اشاره مي كني و مي گويي «دوست مي دارم». تويي كه روي برمي گرداني، «دوست نمي دارم». تويي كه مي تواني غمگين باشي. تويي كه مي تواني دلشكسته باشي. تويي كه مي تواني آرزومند باشي. تويي كه مي تواني با قلبي عاشق در عمق سياهي ها «من آنم كه در جست و جوي آفتاب خواهم بود» باشي. تويي كه مي تواني «من آنم كه پرشكسته ام» باشي. «من آنم كه تركم گفته اند»، «من آنم كه ترك خواهم كرد»، «من آنم كه تازه نفسم» و «من آنم كه از نفس افتاده ام» باشي.
روزي كه عاشق مي شوي قصاب ها شاعر اند. روزي كه نه، شاعرها قصاب. جهان همان جهان بوده است هميشه. اين زمين خسته، هميشه همان زمين بوده كه در آغوشش تو را پرورانده.
آه اي زمين خسته، اي مادر مهربان! تو هميشه همان بوده اي.
هميشه همان.


در مركز باقي بمان.
از مركز حركت كن.
حالا جهان جهيده است. پيش رفته است.

جهان،
برمدار تو مي گردد.

خنده


حالا بخند... خنده تو اين روزگار بي خنده. تو اين روزگار كابوس و خواب آشفته. توي اين همه سر بي رويا، توي اين همه آدم هاي مرده ي بي سر. توي اين همه سرگرداني و بي معنايي. توي اين همه چشمخانه هاي از نگاه خالي شده. توي اين همه گوش هاي ناشنوا. توي اين همه رنگ هاي خاكستري. توي اين همه جرقه هاي كوچك و بي جان روشنايي. و بي حرمتي آتش و روشنايي.
جرقه اي از آتش و روشنايي باش!

شمعي بيافروز

يكي از خانم هاي هم گروهي ام كه نويسنده و ژورناليست به ظاهر خشني هم هست و اوايل كه ديده بودمش خشم اولين چيزي بود كه در وجودش احساس مي كردم و نفرتي كه در صدايش هدفمندانه موج مي زد امروز آمد و گفت جايي اين را خواندم كه :
به تاريكي دشنام مده
اگر مي تواني شمعي بيفروز.

ديشب هم داشتم «نوشتن با دوربين» را ورق مي زدم تا بعد سر فرصت بخوانم. اول كتاب چهره ي عبوس ولي در عين حال مصمم ابراهيم گلستان. جايي لا به لاي حرف هايش حرفي زده بود با اين مضمون كه بله بر هفت جد و آباد اسكندر لعنت كه ايران را به ويراني كشاند ولي تو چند صد سال وقت داشته اي كه درست كني.

شايد همين حالا كه جمله ي بالا را خواندي در دلت دشنام داده اي به خودت كه ما ايراني ها اينطور هستيم و فرهنگمان همين است و الي آخر.
نمي تواني در تاريكي چيزي ببيني.
به تاريكي درونت دشنام نفرست.
اگر مي تواني
شمعي بيفروز!

رديف كنم بره

تكه تكه نوشته ام فكرهايم را اين روزها ولي فكر كنم زيادي وسواس به خرج داده ام كه بگذارم اينجا آنها را يا نگذارم. حالا مي خواهم همه را رديف كنم پشت هم. ولي يك تكه نوشته ام كه دوستش دارم اما عكسش را هنوز نگرفته ام. آن باشد براي وقتي كه عكسش را گرفتم.

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

بدون عنوان

مرسي خرگوش!

امضا: لاك پشت

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

بار مرا برگرفته بودي، دريا...

با كسي که وقتی بچه بودم مرا روی زانوهایش می نشاند، ماهی می شد و با لب هایش شکلك نفس کشیدن و حرف زدن ماهی را در می آورد و مرا از ته دل به خنده می انداخت بعد از سال ها راه می رفتم کنار دریا. حرف ها درباره ي من بود و درباره ی خواهرم. درباره ی سختی های این اواخر و درباره ی خیلی چیزها. بعد از سال های سال دیدم دارم با همان چشم و دلی نگاه می کنم و گوش می دهم به صدای او که در پنج و شش سالگی و بی خیالی های کودکی ام.. صدای خنده ای از دوردست های خاطره می آمد. انگار نه انگار که زمانی دراز گذشته است. دوربینم دستم بود و همانطور که راه می رفتم فیلم می گرفتم، عکس می گرفتم.
با وجود اندوهی که آن روزها در دلم بود انگار توان آن را داشتم که یکباره کوله بارم را زمین بگذارم و حتی شده برای لحظاتی سبکبار و بی زمان راه بروم و فقط گوش بسپارم. صدای روان امواج دریا مرا به یقین سبک لحظه ها نزدیک کرده بود..
بقیه ی خانواده دورترک اينجا و آنجا کنار ساحل نشسته بودند و گهگاه صداهایشان می آمد که «برویم، ظهر شده، خانه منتظرند». و من غرق در آن بي دغدغگي دور دست آشنا، و سبکباری و آرامش دل که دریا نثارم می کرد.

ما همانيم.
دلی که برای آن خنده های بی خیال و سرخوشانه ي كودكي می تپید همان دل است.

موها سپيد مي شوند و طرح چروک های کوچکی کنار چشم های من... اما،

ما همانیم...
ما فارغ از هر چه.
در یقین ساده و سبک لحظه ها
همآن ایم.




عبور كرده از وزن واژه ها
رها کن صدایت را!


شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

عطر ارديبهشت

رویا

خسته ی خسته ی خسته
کنار درخت، روی زمين، در حياط کليسا
دراز کشيدم
دستم را حلقه کردم
خراش های تنش را بوسیدم
عطرخاک باران خورده را فرو بردم
چشم هایم را بستم
و خوابيدم

خواب بهار را دیدم.

هنرمند


این عکس را حدودا دو هفته ی پیش گرفتم. آمده بود برای تئاتری که می خواهند کار کنند صحبت کند. کاش می توانستم از امواج زیبا و باصلابت و نیرومند شادی و امید که در صدا، حضور و نگاه اين مرد عاشقانه موج می زد و سنگ را هم زنده می کرد عکس بگیرم.

رصد


روی زمین نشسته، پاهایش را تکان می دهد:
(یک، دو )
دوست دارم
دوست ندارم
دوست دارم
دوست ندارم !

الی آخر...

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

کاف شین ف

ساده ترين چيزايي كه بشه فكرش رو كرد و به عقل برسه و بچه ی دوساله هم مي تونه بفهمه من هميشه در حالت كف كردگي كشف مي كنم. بعد اولش كاملا كف مي كنم. قبل از اولش هم به خودم كاملا حق مي دم كه اينجا بايد كف كرد. بعد بين اولش و دومش هم كف كردگي كاملا ادامه پيدا مي كنه. و بعد مي بينم بالقوه مي شه تا صد شمرد و همچنان كف كردگي ادامه پيدا كنه و كل محتويات سرد بشه برای همين سومش نشده قاشقو بر مي دارم كف ها رو خالي مي كنم كه وقتي شد چهار چراغا رو خاموش نكنن و نگن قهوه خونه تعطيله!

حالا من صبح از عالم خواب بيدار فرموده شدم، با چشم هاي چهار تا شده- كه اگه صبا منو تو اون حال ديده بود حتما يه چيزي بهم مي گفت- يه چيزي رو كشف كردم. نه، قاره ي آمريكا نيست، جاذبه ي زمين هم نيست. يه فنجون قهوه است. که تا سرد نشده بايد خورد.

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

بند و رهایی

کتاب «تجسم خلاق» را که دوستم- خانم فرشته ی کوچک به قول یکی از خانم ها- بهم معرفی کرده بود دیروز دستم گرفتم که بخوانم. کتابی خوشمزه، سبک، و از آنها که می دانی وقتی خواندی اش بار نمی شود روی دلت و توی قفسه ی کتابخانه هم وزن برای ذهن خسته ات ایجاد نمی کند.

فکرهایی که با خواندن یکی دو فصل از این کتاب از اینجا و آنجا خودشان را رساندند و از ذهنم گذشتند:
ما قرار نیست در بند باشیم.
بند احتمالا چیزی جز ندانستن نیست.
ما تنها در چهارچوب قوانین و پذیرش آنها می توانیم آزادی و رهایی را تجربه کنیم. (درباره ی قوانین اجتماعی دارم حرف نمی زنم).
جهان هستی قانونمند و دقیق و هوشیار است.
رنج می بریم اگر خارج از این قوانین در جستجوی رهایی باشیم.


وقتی نوشته بودم «خودت را به بند بکش»، درک واضحی نداشتم از بندی که لازم است به آن روح و تن را بسپاریم. فقط چیزی بود که لزومش را احساس می کردم. حالا کم کم چیزهایی در ذهنم واضح شده. دارم فکر می کنم این بند و این اسارت همان قوانین جهان هستی است.
روح و تن سپردن به آن عین آزادی ست. رهایی ست… رهایی آنجایی که حتی نمی دانی که نمی دانی…
حالا وقتی به شعر سعدی فکر می کنم که: من از آن روز که در بند توام آزادم.. طور دیگری فکر می کنم. درک دیگری دارم.

می توان سپاسگزار آن رنج هایی بود که بند می شوند و از ورطه ی سقوط نجاتمان می دهند.

به تو

وقتی می گویی «يک روزی» خواهم نوشت، خواهم سرود، خواهم گفت، خواهم کرد همیشه تا ابد با آن کاری که می خواهی بکنی، با آن چیزی که دوستش می داري «یک روز» فاصله داری. همیشه تا ابد «یک روز» دور هستی.

این فاصله را بردار! و تا ابد در «همین لحظه» باش .

حق روح ما این فاصله های کشدار بی معنا نیست .
او با فاصله بیگانه ست .



آشنا باش .

سخن رانی


می بینی من مریضم سرفه می کنم. می بینی دیروز پولیور پوشیدم. باز چپ می ری راست میای کولرو روشن می کنی. برای همينه وقتی مریض می شی شک می کنم برای همینه که می فهمم غرغرهات بی معنيه ..براي همينه ور ور ور...
دارد سر دراز پیدا می کند این رشته!


غرغر زدن و حرف صد من یه غاز و توی دل سخنرانی کردن را رها کن و بلند شو برو کولرو خاموش کن.
بعدش هم می تونی بری یه چایی داغ هم برای خودت بریزی.
اينجا يه ليوان چای داغ ِ کهنه جوش ِ آقای قصابی پز ِ بخار از روش بلند می شه ی گلو صاف کن ِ حال بده ببينيد! شکلش هم با ياهو مسنجر می شه اين:
~o)

نیمه ی پنهان





من نيمه ي تاريك دارم
من نيمه ي روشن دارم

من شب دارم
من روز دارم

من هم می توانم بترسم
من هم می توانم شجاع باشم

من انسانم.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

جای تو خالی ست

مهم است که نخواهی کس دیگری باشی. اگر تو نباشی جای تو خالی ست. و هیچ کس هم نمی تواند جای تو را پر کند. کاری را بکند که تو می کنی. حتی اگر دنباله روي استادت هستی باز هم باید راه خودت را بروی. اگر نه پشت سر او می مانی و جای تو هم خالی می ماند. اگر زیباترین سخنان را بگویی، کارآمد ترین نصايح را هم داشته باشی، اگر به کار من نیاید، با تمام احترامی که برای تو قائلم عقاید تو را کنار می گذارم.


تهی

.
.زندگی خالی ست...
زندگی تهی ست...
زندگی پوچ است...
زندگی بی معناست...
.
.
زندگی، جز آن معنایی که تو به آن می دهی
م-ع-ن-ا-ی-ی- ندارد!
.
.

انسان مه الود کجایی؟

خب من هر چی می نویسم پابلیش نمی شه که!
حرصم در اومد!
پس چرا پابلیش نمی شی؟
کجايی فخری اينو برام درست کني؟

پس کی؟

چرا من؟

چون که من!

سلام

سلام