چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

ر مثل رهایی


.
سدونا اول یه دونا بود
بعد شد دو دونا
بعد شد سه دونا!

روایت از حضرت تینوش (یاد کارهای اعصاب خورد کن ات به خیر باد!)
همشهری جان نیستی ببینی توی چه استرچی گیر افتادم. اینطوری نوشتم و یادت کردم که سختیش برام کمتر بشه یه کم. ولی که چی. یه کاری که باید کرد باید کرد. این امتحانو باید پاس کنم.

بگذار باشد
بگذار برود
چشم ها باز

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

نگاه

.
در عین حال که می دانستم، چقدر نمی دانستم. نادانی تا به این حد. و ناآگاهی تا به این حد. وقتی ندانی از ابزاری به نام «ذهن» چطور استفاده کنی و جای این که تو به او فرمان بدهی تحت فرمانش باشی زندگی چقدر رنج آور و از سر ضعف است. قدرتی نداری. زندانبان روح خودت هستی. روحی که هر چه قدرتمندتر باشد در چنین حالتی عاصی تر و ویرانگرتر و مخرب تر است. جز تنگی و اندوه و اسارت تجربه ی دیگری نمی تواند داشته باشد. اما خراب کردن دیوارهای ذهن. این که دیوارها کدامند، موانع کدامند، ترس ها کدامند، درد از کجا است..
یکباره نمی توانم جا به جایت کنم. اندک اندک دارم نگاهت می کنم. هر لحظه که می بینمت جای تو عوض شده. هر لحظه که بارهای تو را رها می کنم سبکبال تر شده ام. هر مانعی که در ذهنم از مقابلم بر می دارم یک مانع در جهان از سر راهم برداشته می شود.
من نمی دانستم که «نگاه» از من است. خیلی ساده نمی دانستم و فشار و محدودیت و تقدیر از این «ندانستن» معنا پیدا می کر
د.
وقتی «نگاه» می کنی، جاده بی انتهاست و زنجیرها اندک اندک از دست ها و پاها فرو می ریزند.

پدر

.
برگشته ام و حس دلتنگی عمیقی با من آمده و هست. می دانم خودم فرق کرده ام پاپا. بار اول با چشم های بسته و نا آگاهانه بود سال گذشته، عبور کرده از مرزی که طی کردنش ناممکن می نمود و حالا با چشم هایی که دارد لحظه لحظه باز می شود، عبور کرده از مرزهایی دیگر. تو همان هستی. همانی که همیشه تو را با کلماتت قضاوت کردم و آنقدر خودم را زیر بار وزن آنها بردم که مجالی برای زندگی کردن و نفس کشیدن خودم و حس کردن وجود سرشار از شور و احترام عمیق تو به زندگی و حضور مسوولانه ات که پشت کلمات و لحن قضاوت کننده ی تو پنهان بود نگذاشتم.

فقط این که باش پدر. بگذار باز هم وزن بودنت را با تمام وجودم احساس کنم. وزن بودن تو را به دور از هر قضاوتی.

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

مرلین

.
یک بار که آرتور افسوس خورد که مرلین او را فقط با نیم نگاهی از جهان، در جنگل نگاه داشته است، مرلین غرید: «جهان؟ تصور می کنی که مردم جهان- افرادی که در دهکده دیدی- چگونه زندگی می کنند؟ آنها نگران لذت و رنج اند، جویای نیکی و در احتراز از دیگری. با این که زنده اند، زندگی خود را با نگرانی درباره مرگ به هدر می دهند. غنی یا فقیر شدن وسواس مداوم آنهاست و به ژرفترین ترس هایشان خوراک می رسانند.»
خوشبختانه کیمیاگر درون هیچ یک از اینها را تجربه نمی کند. چون حقیقت را می بیند، عدم حقیقت را نمی بیند. زیرا بازی اضداد- لذت و رنج، غنی و فقیر، خیر و شر- فقط مادامی حقیقت می نماید که نیاموزی از چهارچوب گسترده تر کیمیاگر ببینی. نفی نمی شود که این نمایشنامه ی زندگی روزمره برای مردم عادی بسیار واقعی است. نمایش بیرونی زندگی، زندگی است، اگر همه ی آنچه باور داری حس هایت باشند: آنچه می بینی و احساس می کنی.
فانیان برای حل این وسواس مشغولیت با ظواهر و تشنگی برای معنا به کیمیاگر بدل شدند. فانیان اندیشیدند که چیزی بیشتر از آنچه با آن به سر می بریم و دقیقا نمی دانیم آن چیز بیشتر چه می تواند باشد، باید وجود داشته باشد. مرلین به آرتور اندرز داد: «مدتی را صرف تامل کن- نه بر آنچه که می بینی، بلکه چرا آن را می بینی.»



نقل از کتاب «اکسیر» که دارم آن را می خوانم...

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

تو چرخ مي زني جانانه!

.
قرار تئاترو به هم زديم و رفتيم جشنواره ي فيلم كوتاه. هميشه از فيلم كوتاه خوشم مي اومد اما تازگي ها چون خودم چند تا -مثلا- فيلم كوجيك جيك ساخته م با دوربين نازنين خودم حواسم جمع تر شده. دو تا فيلم بود كه خوشم اومد. يكي يه انيميشن كوتاه از ارمنستان كه درباره ي يه پسربچه اي بود كه نمي خواست بره كودكستان و از اول صبحي كه قرار بود بره تا آخر همينطور عر زد و بابوشكا و ماموشكا و معلم مهدكودك و بچه هاي مهد كودك و كوچه و خيابون و كودكستانو سوسك كرده بود و همه رو روي سرش گذاشته بود! و يكي ديگه هم باز يه انيميشن كوتاه از ژاپن بود كه اينطورشروع مي شد: در مترو باز مي شه و همه به محض وارد شدن - دقيقا عين متروهاي خودمون كه همه گله اي حمله مي كنن- وقتي انتظار داري كه هر كسي بره جايي بشينه و يا آروم جايي پيدا كنه براي سرپا ايستادن با همون هيجاني كه وارد شدن شروع كردن به كتك زدن همديگه! و آي جانانه مي زدن!! سالن رفته بود رو هوا! فكر كردم واقعا هم اون هيجان و وحشي گري موقع سوار شدن مترو بايد همچين دنباله اي داشته باشه چون اين كه توي فيلم نشون داد خيلي خيلي طبيعي تر بود تا اين كه بعد از حمله كردن هر كسي بره و جايي آروم بگيره.
حالا يلدا مي گه اگه تو فيلماتو معرفي كرده بودي يه جايزه اي چيزي گرفته بودي!
به قول پاپا: «چه دانم زاي جان!» بايد بر عمل افزود. دنيا معطل ما نيست. البته كلا هم معطل نيست! چرخ خودش را مي زند جانانه! حالا تو مي توني بياي باهاش بچرخي يا نچرخي و بگي منو بازي نگرفتن. كه حرف مفته. مفت هم گرونه.

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

گرما

.
دیشب با منیژه – که از بوشهر آمده پیش من با مامان- حرف می زدم. می گفتم آرامش من از سر بی خیالی و بی رحمی نیست. می دانم که عبور می کنی. فقط یکبار کافی ست که ببینی پشت این دیوارها آفتاب و گرماست. مثل گنجشک کوچک باران زده است. چشم هایش نگران است. من فقط می توانم تو را گرم کنم. من حالا زنده ام. گرمم. پس با هر چقدر گرما که خودم دارم هر چقدر که می توانم تو را گرم می کنم. بعد هم یک عالم آدم می بینی که همه گرمند و منتظرند دست تو را بگیرند. دستشان را بگیری. هر انسانی که زنده باشد گرم است. گرماست. بقیه را خودت باید بروی. پرهایت که خشک بشوند، خودت می پری.


سه روز است که ژاکت صبا را می پوشم. این گفت دوست دارم بپوشم. من هم گفتم باشد. صبا! ژاکت هایمان را عوض کنيم. حالا صبا هر جا می روم با من است. من هم با صبا. وقتی توی شیشه ها خودم را نگاه می کنم خودم را می بینم یا تو را؟


دیروز عصر دلتنگ دلتنگ داشتم از سرکار بر می گشتم خانه. اتوبوس شلوغ بود. من آن جلو روی صندلی نشسته بودم. بیرون را نگاه می کردم. یک لحظه برگشتم دیدم جلوی من دو تا دست کوچیک میله ی اتوبوس را سفت گرفته. صورتش پشت چادر زنی معلوم نبود. زود بلندش کردم. روی پاهایم نشاندم و محکم بغلش کردم. تا سر حبیب اللهی که پیاده شدم حتی برنگشت نگاه کند که بغل کی نشسته. مادرش چند بار صدایش کرد: حسین خوابی؟ من بروم تو بمانی؟ حسین بیرون را تماشا می کرد. حسین کوچک فاصله ی آن چند ایستگاه را برای من بود. من برای او بودم. آن لحظات برای هیچ کس دیگر نبودم.
تو مرا بغل کرده بودی کوچک من، یا من تو را؟ تو مرا گرم کردی یا من تو را؟ محکم فشارش دادم سرش را بوسیدم و جای خودم نشاندمش و پیاده شدم. فقط همان لحظه ای که پیاده می شدم صورتش را دیدم.

حلقه

.
خیلی احساس عجیب و خوبی است. هر چقدر قبلا در زندگی ام احساس می کردم که دارم به اعماق کشیده می شوم حالا احساس می کنم باید تلاش کنم که کشیده شوم به اعماق. برعکس شده. قبلا بدون هیچ تلاش و دست و پا زدنی یکباره می دیدم دارم فرو می روم. گيج می شوم و مدام خودم را در حال فرو رفتن و غرق شدن می دیدم. حالا نیروهایی مدام مرا می کشند و مرا جلو می برند. بالا می برند پایین می آورند. حرکت می دهند. دیگر باید زحمت بکشم که فرو بروم و آن هم بی حاصل می ماند. فنر می شوم و می جهم جلو. خنده دار است. اینقدر که واضح دارم احساس می کنم و می بینم. می دانم که کار کار عمو زنجیر باف است. همه چیز دقیقا از همان لحظه ای شروع شد که چشم هایم را بستم و دستم را دادم به دست گرم کسانی که حتی نمی دیدمشان.

تنهایی توهم است. تنها یک قدم:
دست هایت را
پیش بیاور
دست مرا بگیر.

دست های ما، دست های ما را.

افکار فاضلانه

.
فکر های قلمبه سلمبه در سرم بود. بسم الله شروع کردم به نوشتن و افاضات به این ترتیب: جهان ناشناخته جهان امکان است. گاهی لازم است بدون حساب و کتاب کردن- چون آخرش هم کار که از کار گذشت ممکن است به درد بخورند!- خودت را پرتاب کنی به دنیای ناشناخته ها. همان یک قلم شهامت را داشته باشی از هر توشه ای بهتر به کار می آید که اگر نداشته باشی کارت زار است ... که:

دو تا ماچ آبدار خوشمی! از چپ و راست حواله شد و یه کادو توی بغل من از آسمون و بساط من را به هم ریخت! صبا و فتانه.

رشته ی افکار فاضلانه در برفت و این طور تمامش کردم: خودت را پرتاب کن. اگر زنده بمانی می ارزد. اگر هم مردی که مردی. انشاالله زندگی بعدی!