پدري به همراه پسرش مدت هاست رؤياپردازانه در كارگاه كوچك شان مشغول ساختن ماشين پروازي است كه با آن بتواند پرواز كند و قدرت خود را به رخ پادشاه بكشاند و برتري خود را به جهان به اثبات برساند. بالاخره كار ِساختن تمام مي شود و آنها – ناباورانه و تا حدي وحشتزده- از روي زمين بلند مي شوند. پرواز مي كنند چرخ ها مي زنند، از ابرهاي سياه عبور مي كنند و در اين ميان پدر شادمان از به تحقق پيوستن آرزوها و نقشه هاي آينده شان حرف مي زند و دست آخر پسر را ترغيب مي كند كه او حتي مي تواند با عمليات انتحاري خود را به كاخ پادشاه بكوباند و به اين ترتيب پادشاه را هم شكست دهد. تصميم به اين كار هم مي گيرند اما طي طنز تلخي پدر يادش مي افتد كه خودش هم در ماشين پرواز نشسته و منصرف مي شود. دست آخر پدر (ددالوس) با چتر نجاتي كه به كمك پسرش (ايكاروس) به پشتش مي بندد بيرون مي پرد و نجات مي يابد اما ايكاروس در قعر دريا سقوط مي كند و به مرگي معصومانه و تلخ از بين مي رود.
غم انگيز ِداستان –به جز پايان تلخش- دلبستگي هاي كوچك و معصومانه ي ايكاروس جوان در تمام طول زندگي پركار و پر مشقّت و سرشار از محروميت اش بود؛ موش كوچكي كه در سوراخ ديوار كارگاه زندگي مي كرد و گلدان كوچكي با گل هاي آهني كه ددالوس براي آن كه توجّه فرزند را كاملا به هدف و آرزوهايشان معطوف كند آن ها را از بين مي برد.
نمايش «ددالوس و ايكاروس» تا پايان مرداد ماه در سالن سايه ي تئاتر شهر روي صحنه است.
. .
.
ايكاروس! ايكاروس!
چرا آن گاه كه از ميان ابرهاي باران خيز به درون سايه هاي
آن درياي سبز سقوط كردي
رساتر فريادي برنياوردي؟
چرا بر جايي نيفتادي كه هيچ يك از ما
هرگز نتوانيم خون و استخوان روي سبزه ها را فراموش كنيم؟
ايكاروس! ايكاروس!
در سر چه انديشه اي داشتي وقتي به ميان ابر ِباران خيز شيرجه مي رفتي؟
آيا چشم هايت از خون تهي شده بودند،
و دندان هايت از جريان تند هوا يخ زده بودند؟
سرخ و سفيد است خاطرات سقوط هاي بزرگ.
سرخ و سفيد است اذهان شاهدان.
سرخ است سفيدي چشم ها،
و سفيد است گونه هايي كه زماني گُلي بود.
ايكاروس! ايكاروس!
صدايت را مي شنويم پيش از آن كه به انتهاي آب هاي ژرف برسي.
.
.
ايكور-گاوين بنتاك (ترجمه ي احمد ميرعلايي)
.
.