.
.آرزو داشتم زبان ميگشودم
و آن را مثل تكه پارچههاي خيس تا ميكردم
كلام را بر پيشانيات مينهادم
آن را دور مچهايت ميپيچاندم
سخنام ميگفت: آنجا، آنجا
يا از آن هم بهتر
از آنها ميخواستم زمزمه كنند:
«هيچ مگو، كاملاً خوب است»
از آنها ميخواستم تمام شب بيدارت نگاه دارند.
آرزو داشتم زبان ميگشودم
و هر جا را كه تب به تاول در ميآورد و ميسوزاند نوازش ميكردم و تسكين ميدادم
هر جا كه تب، تو را خصم خويشتن ميكند.
آرزو داشتم زبان ميگشودم و كلامي را كه زخمهايي بود
كه نامي برايشان نداشتي
شفا ميدادم.
مينسك، مهر 86
.آرزو داشتم زبان ميگشودم
و آن را مثل تكه پارچههاي خيس تا ميكردم
كلام را بر پيشانيات مينهادم
آن را دور مچهايت ميپيچاندم
سخنام ميگفت: آنجا، آنجا
يا از آن هم بهتر
از آنها ميخواستم زمزمه كنند:
«هيچ مگو، كاملاً خوب است»
از آنها ميخواستم تمام شب بيدارت نگاه دارند.
آرزو داشتم زبان ميگشودم
و هر جا را كه تب به تاول در ميآورد و ميسوزاند نوازش ميكردم و تسكين ميدادم
هر جا كه تب، تو را خصم خويشتن ميكند.
آرزو داشتم زبان ميگشودم و كلامي را كه زخمهايي بود
كه نامي برايشان نداشتي
شفا ميدادم.
مينسك، مهر 86