جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۵

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

من كه هستم؟

پادشاهي از نجار پيرش تقاضاي يك ميز كرد. پيرمرد گفت: من خودم خيلي پيرم و پسر من هم هنوز توانايي انجام اين كار را ندارد. او دارد كم كم كار را ياد مي گيرد. اما من سعي خودم را خواهم كرد كه اين تقاضا را به بهترين وجهي برآورده سازم. به من وقت بدهيد.
پيرمرد به جنگل رفت و بعد از سه روز برگشت.
شاه پرسيد: آوردن مقدار كمي چوب از جنگل سه روز وقت گرفت؟
نجار پير گفت: اين كار گاهي سه روز وقت مي گيرد، گاهي سه ماه و گاه تا سه سال هم نمي توان چوب مناسبي پيدا كرد. اين كار يك كار هنري دشوار است.
شاه متعجب شد و گفت: منظورت چيست؟
مرد نجار گفت: من اول بايد كاري كنم كه همه ي افكار خشن از ذهنم محو شوند، همه ي تجاوزگري ها محو شوند. ديگر خشن نباشم و تنها دلسوزي و عشق ناب در من وجود داشته باشد. هنگامي كه آن حس بي ذهني را در خود ببينم، به جنگل مي روم. چون فقط از طريق اين نوع حس مي توانم درخت مناسب را پيدا كنم. با تجاوزگري، چطور مي توانم درخت مناسب را پيدا كنم؟ من بايد از خود درختان بپرسم كه كدامشان دوست دارند ميز بشوند. من مي روم، و به اطراف نگاهي مي اندازم، و هنگامي كه احساس مي كنم كه اين درخت مي خواهد... و خواستن او فقط هنگامي حس مي شود كه من در خود انديشه اي نداشته باشم. بدين ترتيب امكان مكاشفه به وجود مي آيد و هنگامي كه من مطلقا خالي باشم، خيلي ساده در اطراف درختان پرسه مي زنم تا آن حس را هر چه بيشتر و بيشتر پيدا كنم. هنگامي كه احساس مي كنم كه اين درخت مناسب است، كنار آن درخت مي نشينم و از او اجازه مي گيرم: من مي خواهم يكي از شاخه هاي تو را ببرم. آيا اجازه مي دهي؟ اگر درخت با رضايت قلبي بله بگويد آن وقت من كار بريدن را انجام مي دهم. در غير اين صورت من كه هستم كه آن شاخه را ببرم؟
.
هنگامي كه هيزم شكن در اطراف درخت مي چرخد، درخت از ترس به خود مي لرزد، نگران مي شود، هراسان مي شود، نسبت به زندگي خود دلبستگي بيشتري مي يابد. هيچ تائوئيستي در چنين حالتي درخت را نخواهد بريد. نه! ابدا او چنين كاري نخواهد كرد. اگر درخت نخواهد، ما كه هستيم؟ ما فقط هنگامي مي توانيم شاخه هاي يك درخت را ببريم كه او خودش براي مشاركت جستن آماده باشد.
.
.

كارگران شهرداري پشت پنجره ي خانه يك درخت جوان را مثل يك انسان جوان طناب انداختند دورش تا مسير سقوطش را معلوم كنند و بعد، قطعش كردند...
.