سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

از سروش


لباس لحظه ها پاك است...
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

داستانِ تو زندانِ تو

ما آدم ها اكثرمان «داستان» اي داريم. به روي خودمان برچسب مي زنيم. من معلم مدرسه ام، من يك مادربزرگم، من جواني نوانديش و متعلق به نسل نو هستم. داستان ما مثل يك نرم افزار عمل مي كند، بين دو گوشمان جا گرفته و كنترل و هدايت زندگي مان را به دست دارد. داستانمان را مثل يك كالا دستمان مي گيريم و با آن بازاريابي مي كنيم. يك دكان سيار. به دنبال مشتري مي گرديم. مي بريمش به محل كارمان، به مهماني، جمع دوستان، حتي وقتي براي تعطيلات به مسافرت مي رويم. در مهماني ها منتظر وقت مناسب مي گرديم كه آن را بيرون بكشيم: من زجركشيده هستم. كودكي سختي داشته ام، مورد كودك آزاري قرار گرفته ام، من يك مطلقه ام. به من ظلم شده است. محروميت كشيده ام. امكانات زيادي از من گرفته شده است. ما زندگي مان را طوري مي گذرانيم كه داستان را خوب جا بياندازيم. ماشين هاي خاصي مي خريم و لباس هاي خاصي مي پوشيم، دوستان به خصوصي انتخاب مي كنيم، به مكان هاي خاصي مي رويم. همه و همه براي اين كه داستان خوب جا بيفتد. آقاي ميم پزشك است. او بايد خانه اي در محله اي داشته باشد كه پزشكان در آن ساكنند. سرگرمي هايي را انتخاب كند كه برازنده ي يك پزشك باشد. بيچاره آقاي ميم. او مثل يك تكه بيسكوييت سگ بي اثر و وامانده است.

تلاش براي جا انداختن يك «داستان» ما را بدبخت مي كند. اگر داستان من اين باشد كه «من يك معلم مدرسه ام»، آن وقت به محض اين كه شغلم را از دست بدهم ديگر نمي دانم كه هستم.

سر بزنگاه اينجاست:
تو داستانت نيستي، و اين براي هيچ كس كوچكترين اهميتي ندارد.
.
.
.
ببينيد اين ها آشنا نيستند؟
من آدم مهمي هستم و مردم بايد بدانند چطور با من رفتار كنند. بعضي ها اصرار دارند كه ديگران بايد آنها را تشخيص بدهند. بدانند كه آنها چقدر پولدار، چقدر تحصيلكرده، چقدر متفكر، چقدر حساس، چقدر كاردرست و چقدر متمايزند. چقدر با بقيه فرق دارند. تا زمان كه نياز داريم ديگران بدانند ما چقدر مهم هستيم «شادي» ما در دست ديگران است. «مهم بودن» را فراموش كن. توهم ِ مهم بودن، ما و زندگي مان را زير فشار مي برد. زماني كه مجبور نباشيم «كسي» باشيم مي توانيم رها شويم و بياساييم. نفس هاي عميق بكشيم. وقتي بي نياز از توجه ديگران هستي، آن وقت زندگي ات سبك، رها و با فراغ خاطر همراه مي شود...
.
من آدمي هستم كه هرگز/ هميشه با فلان وسيله به سفر مي روم، فلان فروشگاه خريد مي كنم، به تئاتر مي روم، با آدم هايي كه فلان طور باشند معاشرت مي كنم، فلان غذا را دوست دارم، فلان كار را هرگز انجام نمي دهم يا هميشه انجام مي دهم. «من هميشه» و «من هرگز» زندان ها و قفس هاي بزرگ و كوچكي هستند كه ما خودمان را به آنها مي اندازيم و محبوس مي كنيم. وقتي شروع مي كني و مي گويي «من هميشه» ديگر اين تو نيستي بلكه داستان توست كه دارد حرف مي زند.
.
داستان هاي ديگري هم داريم:
من آدم حساسي هستم، اتفاقات به شدت مرا متاثر مي كنند...
من يك انسان واقعي ام...
من آدم درستكاري هستم...
اعتقاد من اين است كه...
من عاقل و فرزانه ام و به همين دليل همواره...
.
.
يك بار هم كه شده بيا و اين سوال را از خودت بپرس:

راستي چه مي شد اگر من داستاني نداشتم؟...
.
.
.
.
.
FOLLOW YOUR HEART /ANDREW MATTHEWS




شكسته بسته تكه اي از اين كتاب فوق العاده را فارسي كردم و چيزهايي را هم خودم به آن اضافه كردم. كتاب به انگليسي خيلي ساده و بي اندازه روان نوشته شده است. اگر تنبلي نكنم باز هم تكه هاي ديگري را بر مي گردانم. ولي خريدن و خواندنش مسلما معطلي كمتري دارد. مجموعه درس هاي ساده و بي نظيري كه وقتي نمي دانيم زندگيمان را با دست خودمان بدل به جهنم مي كنيم و وقتي بدانيم، بازيگر ِ سبك، شاد و چالاك صحنه هاي زندگي خواهيم بود. (كه البته اين هم يك انتخاب است).
.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

روزنه اي به رنگ


پس كوچه هاي خاموش ابيانه
با
ملاحت و هاله

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۵

آوازهاي نو

غروب مي گويد:
"تشنه ي سايه ام"
و ماه:
"ستاره مي خواهم."
چشمه ي بلورين به جست و جوي لب هاست
باد به جست و جوي آه

من تشنه ي عطرم و خنده
تشنه ي ترانه اي نو
بي ماه و زنبق
بي عشق مرده.

تشنه ي ترانه اي در سپيده دمان
كه تن دورترين آبگيرها را بلرزاند
موج برانگيزد و اميد بسازد
سرشار از انديشه
بيگانه با غم بيگانه با درد
بيگانه با وهم

ترانه اي غزل به تن
كه سكوت را با لبخند پر كند
فوج كبوتران كور
در ژرفاي راز

ترانه اي كه در جان اشيا بخلد
در جان بادها
و سرانجام در شادي بي پايان دل
آرام گيرد.



مرغ عشق ميان دندان هاي تو/ لوركا / ترجمه ي احمد پوري

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

كتاب

.
از مقدمه ي معروفِ كچل كفتر باز:
بعضي ها مي گويند هر كتابي به يك بار خواندنش مي ارزد. اين حرف چرند است. در دنيا آنقدر كتاب خوب داريم كه عمر ما براي خواندن نصفِ نصفِ آنها هم كافي نيست. از ميان كتاب ها بايد خوب ها را انتخاب كنيم. كتاب هايي را انتخاب كنيم كه به پرسش هاي جوراجور ما جواب هاي درست مي دهند. ما را با اجتماع خودمان و ملت هاي ديگر آشنا مي كنند و ناخوشي هاي اجتماعي را به ما مي شناسانند.


آقاي بهرنگ ِفراموش نشدني ِ سال هاي كودكي.