اگر دوباره ميتوانستم زندگي كنم، سعي ميكردم بيشتر اشتباه كنم. اينقدر بيعيب و كامل باقي نميماندم. آرامش بيشتري به خودم هديه ميدادم. سر به زير و مطيع نميماندم. احمقتر از آني ميبودم كه در اين سفر بودم. در واقع، اندك هستند چيزهايي كه بخواهم آنها را در زندگي دوباره جدّي بگيرم. ديوانهتر ميبودم. كمتر پاك و پاكيزه. فرصتهاي بيشتري به خودم ميدادم، به سفرهاي زياد ميرفتم، از كوههاي بيشتري بالا ميرفتم. در رودخانههاي بيشتري شنا ميكردم، تن به آب درياهاي بيشمار ميزدم. جاهايي ميرفتم كه هرگز نبودهام.
بيشتر بستني ميخوردم و كمتر لوبيا!
مشكلات واقعي بيشتري ميداشتم و مشكلات خيالي كمتري.
ميداني؟ من يكي از آن آدمهايي بودهام كه محافظهكارانه زندگي كردم و عاقلانه، هر دقيقه، هر روز: روزها و روزها. آه، من لحظاتم را داشتم، و اگر دوباره برايم بودند، بيپروا لحظه به لحظهي آنها را از آن خود ميكردم.
من از كساني بودم كه هرگز بدون مسواك و كيفدستي و باراني و چترم جايي نميرفتم. اگر دوباره ميتوانستم زندگي كنم، سبكتر سفر ميكردم.
اگر زندگي دوباره داشتم، بهار كه ميشد پابرهنه ميشدم، پاييز كه ميشد عصرها ديرتر به خانه برميگشتم. بيشتر سوار چرخوفلك ميشدم، غروبهاي بيشتري را تماشا ميكردم، با بچهها بيشتر همبازي ميشدم، اگر بار ديگر زندگي در دستان من بود.
اما ميبيني، نيست.
چيزي به پايان نمانده است.
مدّت زمان زيادي ميهمان اين سيّاره نيستيم. پيرمرد اين را فهميده است. براي شادتر بودن، براي آنكه سهم بيشتري از زندگي براي او باشد، او مجبور نبود راه بيفتد و دنيا را عوض كند. دنيا همينگونه كه هست زيباست. براي تغيير كردن، فقط اوست.
زندگي كامل نيست. ميزان ناخشنودي ما، فاصلهايست ميان چيزها آنطور كه هستند، و آنطوري كه «بايد» باشند. اگر دست بكشيم از نياز به كامل و درست بودن زندگي، شاد بودن آسان ميشود و در دسترستر. نزديكتر...
ميتوانيم برگزينيم، يكي را، سليقه و آنجوري كه ترجيح ميدهيم زندگي و آدمها باشند، و تصميم بگيريم اگر با خواست ما مطابقت نكردند، به هر حال خشنود باشيم.
استاد به شاگردش – كه نا اميدانه از سفر در جستوجوي شادي و خرسندي باز ميگشت- گفت: من رازي را با تو خواهم گفت. اگر ميخواهي خرسند باشي، خرسند باش!
طبق معمول از اندرو متيوس