یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

يك كتاب

.










تيستو سبزانگشتي را سال‌ها داشتم و نگاهش نكرده بودم. وقتي خواندم فكر كردم آنتوان سنت اگزوپري چقدر از اين كتاب الهام گرفته، اما، او سال‌ها قبل ازنوامبر 1967از دنيا رفته بود. ترجمه و شايد انتخاب خانم گلستان هم متاثر از ترجمه‌ي محمد قاضي در سال 57 باشد. حال و هوايش همان است و قصه‌اش ساده‌تراست.




يك تكه از كتاب:
كافي‌ است كه يك آتش‌فشان مثل يك ته سيگار ناگهان خاموش شود تا يك دوجين دانشمند عينكي خودشان را روي دهانه‌ي آتش‌فشان بياندازند، گوش‌شان را به سنگ‌ها بچسبانند، بو بكشند، با طناب از دهانه‌اش پايين بروند، زانويشان خم بشود، بالا بيايند، هواي دهانه را توي لوله‌ها زنداني كنند، نقشه‌ها بردارند، كتاب‌ها بنويسند و جدل‌ها كنند. در حالي كه به جاي تمام اين كارها خيلي راحت مي‌توانستند بگويند: اين آتش‌فشان ديگر دود نمي‌كند، حتماً دماغش گرفته.




تيستو و باغبان‌باشي
.
.
.



۴ نظر:

ناشناس گفت...

test

ناشناس گفت...

aaaaaaaaaaaaali shod...
akheysh, delam vaa shod:)
tabrik:)

ناشناس گفت...

مبارک باشه عزیز دل. چه خوب که دیگه اومدی دوباره و نو شدی. حالا دیگه باید تند تند بیام و سر بزنم.راستی که قالبت هم خیلی قشنگ است

ناشناس گفت...

manam in ketab ro modatha dashtam, gamounam hanouz ham tou ketabkhone ye pila bashe...khoshhal shodam dobareh az to mikhounam, bazam miam sar mizanam. Bous