یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

امید، تا وقتی که هستی

می‌گفت: «درخت با هر پِِهِنی که پایش بریزند رشد می‌کند. فقط وقتی رشد نمی‌کند که نباشد.» این نسل، با پهنی که پایشان ریخته شده رشد کرده اند و حالا ایستاده‌اند. آنها را می‌سوزانند و باز سبزند، با توانایی‌هایی که انتظارش نمی‌رفت، در سکوتی مهیب که آن حریف چندان از انسانیت بهره نباید داشته باشد اگر دلش خالی نشود. اگر ببینمش حتماً خواهم گفت: دیگر طاقت مشام طاق شده. نمی‌شود که هر چه می‌ریزند پای زندگی‌ات پِِهِن باشد؛ بارانِ فهم و حرمتی.
هر چند می‌دانم که احتمالاً در جواب، درباره‌ی ابر بودن، رعد شدن و باران شدن سخن خواهد گفت.

۱ نظر:

asemaan گفت...

دلم تنگ شده...
به روز شدم.