جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

جا خوش‌كردگان

.
و به راستي اين اتوبوس تا آن روز براي چند نفر از ما آخرين پناه بود؟ شصت نفر؟ هفتاد نفر؟ همه را همان راننده‌ي كم‌حرف هميشگي در بامدادي باراني به فرودگاه برده بود. به اطراف خود مي‌نگريستم. نقطه‌هاي روشني در تاريكي مي‌درخشيد. سيگارهايي بود كه خيال‌ها را نقطه‌گذاري مي‌كرد. خيال‌هاي حقير كارمنداني مفلوك را. اين همراهان براي چند نفر از ما آخرين گروه مشايعان بوده‌اند.

درد دل‌هايي نيز كه آهسته رد و بدل مي‌شد به گوشم مي‌خورد. اين درد دل‌ها در اطراف بيماري، مسايل مالي و دردسرهاي غم‌انگيز خانوادگي بود و ديوارهاي زندان تاريكي را نشان مي‌داد كه اين انسان‌ها خود را در آن در بند كرده بودند. ناگهان سيماي سرنوشت در نظرم نمايان شد.

اي كهنه كارمند كاغذباز، اي رفيقي كه در كنار مني، هيچ كس تو را به گريز راهبر نبوده است و گناه از تو نيست. تو همچون موريانگان، راحتِ خود را با كور كردن روزنه‌هاي رو به نور زندانت پرداخته‌اي. تو خود را در ايمني شهر بندگي، در كارهاي هميشه يكسان و آداب خفه‌كننده‌ي زندگي‌ات فرو پيچيده و پيله‌اي بر گرد خود تنيده‌اي. تو اين حصار حقير را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا برده‌اي. تو هيچ نمي‌خواهي آسودگي خود را با مسايل خطير پريشان سازي. تو به قدر كفايت به خود رنج داده‌اي كه سرنوشت انسانيت را از ياد ببري. تو ديگر ساكن سياره‌اي سرگردان نيستي. تو هيچ پرسش بي‌جوابي از خود نمي‌كني. تو يكي از جاخوش‌كردگان حقير شهر تولوزي. هنگامي كه هنوز فرصتي باقي بود كسي شانه‌هايت را نگرفته و تكان نداده است. اكنون گلي كه تو را سرشته خشكيده و سخت شده است و از اين پس هيچ چيز در وجود تو نخواهد توانست آهنگسار خفته يا شاعر يا كيهان‌شناسي را كه چه بسا زماني در تو بود بيدار كند.

من از طغيان‌هاي ناگهاني رگبار شكايتي ندارم. افسون هوانوردي درِ جهاني را بر من مي‌گشايد كه دو ساعت ديگر آوردگاه من با اژدهاي سياه خواهد بود و با قله‌هايي كه از آذرخش‌هاي كبود كلاله بر سر دارند، در جهاني را كه چون شب فرا رسيد، راه خود را در آن به سبكبالي ميان ستارگان خواهم خواند.

«زمين انسان‌ها»
آنتوان سنت اگزوپري




۵ نظر:

ناشناس گفت...

سلام سلام.خوب اينجا خيلي عوض شده ...مباركه.از كامنت دوني هم مرسي.راستي اين كتاب تيستو رو منم وقتي 10 سالم بود خوندم.هنوزم از بهترين كتاب كودكايي ميدونمش كه تا حالا ديدم.مال خودم رو ندارم ديگه ولي:(دلم مي خواد ايليا هم بخوندش.تو فرستنده ات خوبه يا من گيرنده م؟چند روز بود كه بي هوا ياد اين كتاب و كرده بودم.

ناشناس گفت...

گفنی عکسم
دلم بدجوری تنگ شده. راستی ما آدما چقدر تنها هسنیم المیرا

ناشناس گفت...

با پاراگراف سوم به طرز غم انگیزی موافقم
:(

ناشناس گفت...

cheghadr ham tanha va 2char!va ba soalye bi pasokh..

ناشناس گفت...

elmira joonam che khokshel shode inja!!dige professional shodi ha! man khubam...