سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

روي زمين؛ نه در زنجير خاك








«زندگي حقيقي روي خط مسووليت است. اگر زير اين خط هستي آرام و خوشحال باش تا بميري. زندگي حقيقي، تنها از بودني مسوولانه به بعد است كه آغاز مي شود.»

کوروش




امروز اين ها را نوشتم:


دانه ای که آغاز به شکافتن و روییدن می کند حالی که در ابتدا تجربه می کند جز درد نیست. چیزی که می بیند جز تاريکی و تيرگی و ابهام و سنگینی خاک نیست. دانه زیر خاک چیزی نمی بیند. دفن شده در سیاهی اي كه او را تغذيه مي كند فقط ترک بر می دارد، می شکافد. او درک روشنی از درخت ندارد.

دانه چرا درد می کشی؟

فقط شکافتن و شکافتن. هر لحظه مردن، از تصويری که لحظه ای پیش خود را با آن شناخته است. هر لحظه و هر لحظه. هر لحظه خود را نشناختن. هر لحظه حیرانی و هراس. همه ی اشکال ناشناخته اند. تازه اند. دانه ای که آغاز به ترک خوردن کرده هر لحظه نیست آنچه لحظه ای قبل بوده است.

چه مي داني؟

تو از درخت عظيم روییده و بالیده، از شاخساران انبوه و سبز و رقصان او در باد، از ریشه های نیرومند و پابرجای او در خاك، از عطر شکوفه های سرمست بهاری او، از شاخه های به بار نشسته ی رنگين و سخاوتمند تابستانی او، از تواضع اندوهبار پاييزی او در پیشگاه پادشاه مرگ، و خواب های سرد زمستانی، چه می دانی؟

از لانه هاي چكاوكي.. آه..
از لانه های چکاوکی، چه می دانی؟

تو از درخشش و گرمای بی دريغ آفتاب،
از ترانه های باران،
از غرش رعد،
خيزش طوفان،
از خنده هاي كودكان،
از نفس باد،
از پرواز پرستو ها،
از آسمان پر از شهاب و ستاره
از لذت سرپناه بودن براي مسافران خسته
چه می دانی؟

دانه! چه مي داني؟


دانه درد مي كشد. دانه چه مي داند؟ دانه جز روياي درخت چه مي تواند در سر داشته باشد؟ دانه، دانه ي كوچك. دانه اي كه خود را شكافته است. او و روياي درخت همزمان پا به زمين گذاشته اند. دانه ي كوچك، روياي درخت را در سر مي پروراند و از دردها و فشارها عبور مي كند. دانه درد مي كشد و سرخوشانه لاف درخت بودن را مي زند.

دانه چه مي داند؟
دانه از پرواز پرستوها و لانه هاي چكاوكي جز رويايي در سر نمي تواند داشته باشد.





* تصویر کار دست سروش جان است. یکی دیگر هم هست که برایم کشیده بود آن را امشب می گذارم.


۱ نظر:

ناشناس گفت...

رنج شکستن پوسته ایست که ادراک شما را زندانی کرده ست.....و شما اگر میتوانستید با مشاهده اعجاز مستمر زندگی دلتان را از شراب اعجاز لبریز کنید رنجهایتان کمتر از شادیهایتان شگفت آور نبودند....خلیل جبران البته!!!