شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

رشته ای در دست تو

.
به جای زیستن ناگزیر با تاریخ گذشته ات،
«خاطرات آینده ات» را
امروز زندگی کن.
.

مرور و یاد داشت

من می توانم سر جنگ یا صلح داشتن با حس و حال هایی که تا به حال در زندگی ام داشته ام را ادامه بدهم. این کار با تمام تلخی ها و تنگی ها و رضایتمندی ها و نارضایتی هایی که همراهش هست یک خوبی دارد و آن هم این است که آشناست. چون در همین حس و حال ها بوده که من همیشه خودم را شناخته ام. دست به صورتم کشیده ام و در نهایت رضایت یا نارضایتی انگار در ذهنم با خودم گفته ام «خب، من همانم» خودم را به جا می آورم. و این به من احساس امنیت می دهد. به ذهنم احساس امنیت می دهد. ذهنی که محدودیت را دوست دارد و از سفر به فراسوی آنچه می شناسد، می هراسد. بله همه چیز – خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش است و تو امنی. تو شناخته می شوی. جهان هم –خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش هست و تو آن را می شناسی.

اما تو آن چیزی نیستی که می شناسی.
آنچه شناخته ای جز مشتی حس و حال و افکار گذرا- همچون ابرها در آسمان- نیستند...
و جهان،
ساکنی روان برای ابد...

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

یک یادداشت کوچک برای حال

نمی توانم بگویم حالم چطور است. چون این روزها مدام در حال دیدن، مکث و رها کردن حالم هستم. بنابراین حالم همان می توانم بگویم که «چطور» است!

کم می دانم. خیلی کم می دانم. گذشته از این که می فهمم همین قدر هم که می دانم شدیدا در معرض بی اعتباری است.

به یک حلقه وصلم. هر چند که همیشه آدم وصل است فقط ممکن است حواسش پرت باشد و نداند و در این ندانستن بی قراری کند. این هفته هم یک گروه تازه تشکیل داده ایم با کلی برنامه. یکی از آن ها این است که صبح های زود به نوبت همدیگر را بیدار می کنیم و یک جمله از کتابی که این هفته هر کسی برای خودش انتخاب کرده است و می خواند، برای هم می خوانیم. و برنامه های دیگر...

دوباره گیتار زدنم به حرفم نمی آید. فقط یک قلب بعد از سال ها دوباره دارد می تپد. دوباره کم و بیش با همان بی قراری همیشگی اما بی هراس از تمام شدن.

حال غریبی دارم...

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

مرز

.
حال ات چطور است؟

پاسخ به این پرسش
آخرین اجبار نیست؛
.
اولين انتخاب است.
.
.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

از آیدا

.
این کبوتر روی بالکن خونه کنار تخمش نشسته بود که آیدا ازش عکس گرفت...
.

سوغات» از هاله»

این شعر هاله رو دوست دارم. هاله اینجا هم می ذارمش.
بقیه ی نوشته ها و شعرهای قشنگش رو توی وبلاگ خودش بخونید:
.

به او که سخت گرفتار آفتاب است.
آسمان
هدیه کرد
سیاه ابرش را.
زمین جان می گیرد.
.

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

سایه ها


در نگرانی این لحظه ی يأس
که سایه ها دراز می شوند
و شب با قدم های کوتاه
دره را می انبارد... *
.
.
آنقدر صندوقچه ام را طی سال ها پر کردم و سر نزدم و خالی نکردم که حالا هر چه خالی می کنم هنوز مانده... باید ادامه بدهم. حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط برای رها کردن. فکر هایی که رها نکردمشان، حس هایی که هر کدام به یک خاطره چسبیدند برای خود کسی شدند و بعد سکان کشتی مرا در دست گرفتند و مثل یک بمب مرا به انفجار رساندند. مرزی که گمان می کنم هر کسی در زندگی اش آن را تجربه کرده است یا دیر یا زود آن را تجربه خواهد کرد. برایم عجیب است و درعین حال ساده ... آنقدر که نمی دانم چطور از آنها حرف بزنم. هر چند گفتنی هم نیست. فقط انجام دادنی است. در را باز می گذارم. گاهی تک تک گاهی چند تا با هم جلو می آیند (کاری که همیشه کرده اند) و من آنها را می بینم. می گذارم که ببینمشان (کاری که پیشترها به ندرت انجام می دادم). و آن لحظه، لحظه ای ست که نور تابیده و آنها آزاد شده اند. نیروشان آن یک مرتبه برای آن لحظه سوخته است. آرام می گیرند و می روند... و این ادامه دارد. سایه سوزانی در درون است که به آرامی می تواند همیشه بر پا باشد...

کی می رسد آن روزی که وقتی تو و من با هم حرف می زنیم یک انسان باشد که با یک انسان حرف می زند و صداهایمان در همهمه ی حرف ها و فریادهای اهالی ستیزه جو و آشتی ناپذیر شهر سایه ها گم نشود. شهری که پرنده ی غمگین ایمان از قلب ساکنانش گریخته است...
.
من آن روز را انتظار می کشم.
.
.
* تکه ای از شعر«... وحسرتی»، احمد شاملو، که حمید هامون وقتی در آسانسور زیر آن همه باری که توی دستش بود بسته می شد بلند بلند می خواند. صورتش، خستگی اش و اندوهی که در صدایش موج می زد را هیچ وقت یادم نمی رود.
.
.

نقشه

.
نقشه ها برای آنجا که تو می روی بی فایده اند، زیرا قلمرویی که در پیش داری مدام در حال تغییر است. چگونه می توانی آب جاری را ترسیم کنی؟
«باز هم مرلین»

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

چه جوری بهت نشون بدم

پاپا وقتی بچه بودیم و مثلا می گفتیم آخه این چرا کجه! یه جواب باحالی می داد که آدم یا لجش یادش می رفت یا بدتر لجش در می اومد.
می گفت: برای این که جنابالو بگی « این چرا کجه».
..

هر چه باشد

.احساس ها و فکر هایم را – هر چه باشد- با نفسم در یک بادکنک خیالی می دمم و بعد آن را به آسمان می فرستم. رها می کنم که برود. یا آن ها را توی دست هایم جمع می کنم، یک گلوله ی برفی می سازم و پرت می کنم. یا یک سینی را بالای سرم می برم هر چه آمده را رویش می گذارم بعد آن را به زمین می زنم و می شکنم. یا ...

امروز از وقتی که بیدار شدم دوباره شروع کردم. موقع شستن دست و صورتم، موقع لباس پوشیدن، خوراکی برداشتن از یخچال، کفش پوشیدن، از خانه بیرون آمدن، نفس کشیدن در هوای سرد و باران زده ی صبح – که امروز چقدر خوب بود-، وقتی توی ایستگاه اتوبوس بودم، وقتی سوار شدم، وقتی نشسته بودم و وقتی پیاده شدم... توی پیاده رو راه می رفتم که دیدم دارم آواز می خوانم. یکی از آوازهای پری زنگنه را. نفهمیدم که کی شروع کرده بودم. دیدم دست هایم توی جیب کاپشنم مانده و آواز آمده است...
.

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

مثل کودکی


اگر راه رفتن در کوره راه و تاریکی هراس انگیز است
آواز بخوان
دوباره مثل کودکی
دوباره نور
نبرد با تاریکی.

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

عاشق کیست؟

نوسانات حال من ادامه دارد. بالا می روم، پایین می آیم تا بالاخره به تعادل برسم، یا دست کم متعادل تر شوم.
وقتی دوباره شروع کردم نوشتن، توی آن همه حس و حال های غمگین و احساس تنهایی و تناقض های درونی خودم، فقط یک چیز بود که من را سر شوق آورد. آن هم دوباره نوشتن فخری بود. وقتی دیدم دوباره می نویسد من هم سر شوق آمدم. گفتم شروع کنم یک چیزی می شود. اما ...
نمی دانم موج است توی هوا، نمی دانم... انرژی هایم تحلیل می روند. شاید هنوز بلد نیستم چطور باید از انرژی ام استفاده کنم که کم نیاورم. یا حواسم باشد به وقت هایی که انرژی دارم و احساسم هم خوب است و فراموشم نشود که چطور. شاید نه، واقعا هم چیز زیادی نمی دانستم. قدرت روح آدمیزاد بی نهایت است – به اندازه ای که از آن آگاه باشد- ولی انرژی این تن محدود است. باید فکر و برنامه باشد برایش که کم نیاوریم. نگاه باشد که درست به کارش بگیریم.
کوروش درباره ی انرژی ها حرف می زد، درباره ی این که آدم ها چطور به این انرژی نیاز دارند و این نیاز چقدر ضروری است و شوخی سرش نمی شود. به هر ترتیبی اگر کم بیاید، اگر آدم تخلیه بشود به تکاپو می افتد که برای زنده ماندن آن را به دستش بیاورد. و اگر آدم آگاه نباشد که چطور خودش آن را به دست بیاورد غیر انسانی ترین کارها را هم ممکن است انجام بدهد. نا آگاهانه انجام می دهد و علی رغم این که زنده می ماند احساس خوبی از زنده ماندن و زندگی اش ندارد. انرژی های آلوده، انرژی هایی که در فضایی جز فضای صمیمیت از همدیگر می دزدیم و حتی تصورش را هم نمی کنیم که جریان چیز دیگری است... به اسم دوستی، به اسم روابط خانوادگی، حتی به اسم عاشقی.
فهم اینها دردناک و تکان دهنده است. من عاشق تو ام و بدون تو زنده نمی مانم. اما این نیست. من نیروی تو را می خواهم! نیرویی که خودم کم آورده ام. یا نمی دانم چطور باید به دستش بیاورم. من دوست توام، به فکر تو ام. پس چرا تو پاسخ نمی دهی، اما این نیست. من نیرو می خواهم. و این شوخی ندارد.(این تیکه پاک شده) پدری که با بچه هایش خشونت می کند، بگو مگو های زن و شوهرها، دوستی های طلبکارانه، بازجویی کردن ها، انزوا طلبی (مدل غالب خودم) و بی اعتنایی کردن ها، مچ گرفتن ها- اگر آگاهانه نباشد - همه و همه برای به دست آوردن نیرویی است که آدم نمی داند چطور آن را تامین کند.

و صمیميت این نیست،
این فضای بودن یک عاشق نیست...
.

* هدیه و لیلا به تکه های سیاه شده نگاه کنید و آن تکه ی خیلی خشن ناک را هم حذف کردم.



سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

با تو

.
در اوج آشفتگی باز هم آشفته نیستم. ته وجودم یک «آری» هست. یک «لبخند» که شاید همان لحظه که به تقاضای من پاسخ دادی: « آری باش» روی لب هایم نشست. خیلی وقت ها فراموش می کنم. خیلی وقت ها سایه ها هجوم می آورند هجوم تنهایی را سخت احساس می کنم و به وحشت می افتم. اما باز آن لبخند – که یادم برده ای کی کجا چه وقت- با تو حرف زدم و گفتم می خواهم و تو گفتی باشد.
از هجوم سایه ها می ترسم اما خواهم خواند، آواز خواهم خواند و از سایه ها عبور خواهم کرد.
دست هایم را با دست های بزرگ مهربانت بگیر و ببر مرا. آنجا که می دانم که نمی دانم. آنجا که نمی دانم که نمی دانم...
گام به گام خواهم آمد.

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴

بازی

..
تو نیمه نیستی
هر دو نیمه مال تو است.

تو سکه نیستی
خرج نمی شوی
نمی میری
سکه در دست تو است.
هر دو روی سکه نزد تو است.

چپ یا راست
مشت مشت تو است.