در نگرانی این لحظه ی يأس
که سایه ها دراز می شوند
و شب با قدم های کوتاه
دره را می انبارد... *
.
.
آنقدر صندوقچه ام را طی سال ها پر کردم و سر نزدم و خالی نکردم که حالا هر چه خالی می کنم هنوز مانده... باید ادامه بدهم. حرف زیادی برای گفتن ندارم. فقط برای رها کردن. فکر هایی که رها نکردمشان، حس هایی که هر کدام به یک خاطره چسبیدند برای خود کسی شدند و بعد سکان کشتی مرا در دست گرفتند و مثل یک بمب مرا به انفجار رساندند. مرزی که گمان می کنم هر کسی در زندگی اش آن را تجربه کرده است یا دیر یا زود آن را تجربه خواهد کرد. برایم عجیب است و درعین حال ساده ... آنقدر که نمی دانم چطور از آنها حرف بزنم. هر چند گفتنی هم نیست. فقط انجام دادنی است. در را باز می گذارم. گاهی تک تک گاهی چند تا با هم جلو می آیند (کاری که همیشه کرده اند) و من آنها را می بینم. می گذارم که ببینمشان (کاری که پیشترها به ندرت انجام می دادم). و آن لحظه، لحظه ای ست که نور تابیده و آنها آزاد شده اند. نیروشان آن یک مرتبه برای آن لحظه سوخته است. آرام می گیرند و می روند... و این ادامه دارد. سایه سوزانی در درون است که به آرامی می تواند همیشه بر پا باشد...
کی می رسد آن روزی که وقتی تو و من با هم حرف می زنیم یک انسان باشد که با یک انسان حرف می زند و صداهایمان در همهمه ی حرف ها و فریادهای اهالی ستیزه جو و آشتی ناپذیر شهر سایه ها گم نشود. شهری که پرنده ی غمگین ایمان از قلب ساکنانش گریخته است...
.
من آن روز را انتظار می کشم.
.
.
* تکه ای از شعر«... وحسرتی»، احمد شاملو، که حمید هامون وقتی در آسانسور زیر آن همه باری که توی دستش بود بسته می شد بلند بلند می خواند. صورتش، خستگی اش و اندوهی که در صدایش موج می زد را هیچ وقت یادم نمی رود.
.
.