شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

هر چه باشد

.احساس ها و فکر هایم را – هر چه باشد- با نفسم در یک بادکنک خیالی می دمم و بعد آن را به آسمان می فرستم. رها می کنم که برود. یا آن ها را توی دست هایم جمع می کنم، یک گلوله ی برفی می سازم و پرت می کنم. یا یک سینی را بالای سرم می برم هر چه آمده را رویش می گذارم بعد آن را به زمین می زنم و می شکنم. یا ...

امروز از وقتی که بیدار شدم دوباره شروع کردم. موقع شستن دست و صورتم، موقع لباس پوشیدن، خوراکی برداشتن از یخچال، کفش پوشیدن، از خانه بیرون آمدن، نفس کشیدن در هوای سرد و باران زده ی صبح – که امروز چقدر خوب بود-، وقتی توی ایستگاه اتوبوس بودم، وقتی سوار شدم، وقتی نشسته بودم و وقتی پیاده شدم... توی پیاده رو راه می رفتم که دیدم دارم آواز می خوانم. یکی از آوازهای پری زنگنه را. نفهمیدم که کی شروع کرده بودم. دیدم دست هایم توی جیب کاپشنم مانده و آواز آمده است...
.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

پستت از اون پستای قشگ بود .اون بادکنکه خیلی وصف حال بود .فرقش اینه که مال من یه نخ داره واسه بازی کردن...هوای توشم که سنگین بشه و سر دزود میارمش پایین و از یه حال وهوای دیگه پرش میکنم!از بادکنک پایین رو خوشم نمیاد.دلمم نمیاد پاک ولش کنم بره...

ناشناس گفت...

almira sare hal?
khastegi par?