.
در اوج آشفتگی باز هم آشفته نیستم. ته وجودم یک «آری» هست. یک «لبخند» که شاید همان لحظه که به تقاضای من پاسخ دادی: « آری باش» روی لب هایم نشست. خیلی وقت ها فراموش می کنم. خیلی وقت ها سایه ها هجوم می آورند هجوم تنهایی را سخت احساس می کنم و به وحشت می افتم. اما باز آن لبخند – که یادم برده ای کی کجا چه وقت- با تو حرف زدم و گفتم می خواهم و تو گفتی باشد.
از هجوم سایه ها می ترسم اما خواهم خواند، آواز خواهم خواند و از سایه ها عبور خواهم کرد.
دست هایم را با دست های بزرگ مهربانت بگیر و ببر مرا. آنجا که می دانم که نمی دانم. آنجا که نمی دانم که نمی دانم...
گام به گام خواهم آمد.
از هجوم سایه ها می ترسم اما خواهم خواند، آواز خواهم خواند و از سایه ها عبور خواهم کرد.
دست هایم را با دست های بزرگ مهربانت بگیر و ببر مرا. آنجا که می دانم که نمی دانم. آنجا که نمی دانم که نمی دانم...
گام به گام خواهم آمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر