سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

با تو

.
در اوج آشفتگی باز هم آشفته نیستم. ته وجودم یک «آری» هست. یک «لبخند» که شاید همان لحظه که به تقاضای من پاسخ دادی: « آری باش» روی لب هایم نشست. خیلی وقت ها فراموش می کنم. خیلی وقت ها سایه ها هجوم می آورند هجوم تنهایی را سخت احساس می کنم و به وحشت می افتم. اما باز آن لبخند – که یادم برده ای کی کجا چه وقت- با تو حرف زدم و گفتم می خواهم و تو گفتی باشد.
از هجوم سایه ها می ترسم اما خواهم خواند، آواز خواهم خواند و از سایه ها عبور خواهم کرد.
دست هایم را با دست های بزرگ مهربانت بگیر و ببر مرا. آنجا که می دانم که نمی دانم. آنجا که نمی دانم که نمی دانم...
گام به گام خواهم آمد.

هیچ نظری موجود نیست: