چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

و تو می مانی...

دکتر عین مدام از اتاقش می آید اینجا. با نا آرامی دست هایش را در هوا تکان می دهد، سراسیمه حرف می زند. موقع حرف زدن با تمام بدنش نا آرامی اش را نشان می دهد... و گوش نمی کند. من برایش توضیح می دهم. یک مطلب را بارها. بارها، بارها... اما او نمی شنود. خودش را نمی بیند. گاهی بر می گردم و سعی می کنم بین پی در پی حرف زدن ها و داد کشیدن هایش چشم هایش را پیدا کنم. هست. فهم هست. می بینم. کم سو ولی واضح. اما پیوسته حرف زدن های پیرمرد و بی تابی کردن هایش مجالی برای تابیدن آن نور کم سو باقی نمی گذارد.
بی رحمانه از ذهنم می گذرد که این فهم زندانی پشت میله های عمر شتابزده ی این پیرمرد، انگار فقط با مرگ می تواند رها شود.

به نشنیدن ها و نفهمیدن های خودم و همه ی آدم ها فکر می کنم...
.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
تو کامنت های هاله دیدمت
مثل اون قشنگ می نویسی

ناشناس گفت...

الی جون ...اگه بدونی از کی نیومده بودم وبگردی....حالا میرم پستها ی تو رو بخونم و بیام

ناشناس گفت...

المیرای عزیز
از نوشته هاتون خیلی خوشم اومد. از کامنتی هم که برام گذاشتین همینطور. خوشحالم که تجربه ی خوبی رو پشت سر گذاشتین و همچنین خوشحالم از آشنایی با شما. با آرزوهای خوب