شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

کودک ذهن

از صبح که چشماشو باز کرد باز شروع کرد. وقتی داشتم اطو می کردم بهش گفتم قراره بری مدرسه. یه مدرسه ی خوب. درجا شروع کرد بالا پایین پریدن و دیوونه بازی. خنده م گرفت. برگشتم نگاش کردم. فهمید هم آرومم هم مهربون. ساکت شد. واستاد. چرا؟ وقتش شده. همه ش که نمی شه من و تو با هم حرف بزنیم. همه ش که نمی شه بپر بپر و بازی. چیزای دیگه هم هست. من هر چی بلد بودم یادت دادم. بیشتر از این بلد نیستم. خب؟
- خب.
- خوشحالی؟
- آره.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

kodoom madreseh mibarish?
madreseh ye khodshenasi?
che khoob ke koodak é zehne to khoshhal é.;0) be hesh salam é man ro ham beresoon.

ناشناس گفت...

کودک درون و مدرسه....اگه خودش میخواد چرا که نه!

ناشناس گفت...

یه جور مراقبه ست برای ذهن به نام دارما یا ویپاسانا. یه کتاب درباره ش خوندم یه مقدمه. دوره ش ده روزه ست.درباره ش می گم وقتی گذروندم.