من می توانم سر جنگ یا صلح داشتن با حس و حال هایی که تا به حال در زندگی ام داشته ام را ادامه بدهم. این کار با تمام تلخی ها و تنگی ها و رضایتمندی ها و نارضایتی هایی که همراهش هست یک خوبی دارد و آن هم این است که آشناست. چون در همین حس و حال ها بوده که من همیشه خودم را شناخته ام. دست به صورتم کشیده ام و در نهایت رضایت یا نارضایتی انگار در ذهنم با خودم گفته ام «خب، من همانم» خودم را به جا می آورم. و این به من احساس امنیت می دهد. به ذهنم احساس امنیت می دهد. ذهنی که محدودیت را دوست دارد و از سفر به فراسوی آنچه می شناسد، می هراسد. بله همه چیز – خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش است و تو امنی. تو شناخته می شوی. جهان هم –خوب یا بد، زشت یا زیبا- سرجایش هست و تو آن را می شناسی.
اما تو آن چیزی نیستی که می شناسی.
آنچه شناخته ای جز مشتی حس و حال و افکار گذرا- همچون ابرها در آسمان- نیستند...
و جهان، ساکنی روان برای ابد...
اما تو آن چیزی نیستی که می شناسی.
آنچه شناخته ای جز مشتی حس و حال و افکار گذرا- همچون ابرها در آسمان- نیستند...
و جهان، ساکنی روان برای ابد...
۱ نظر:
جهان رو با تمام تضادهاش چقدر زیبا توصیف کردی. موفق باشی.
ارسال یک نظر