نمی توانم بگویم حالم چطور است. چون این روزها مدام در حال دیدن، مکث و رها کردن حالم هستم. بنابراین حالم همان می توانم بگویم که «چطور» است!
کم می دانم. خیلی کم می دانم. گذشته از این که می فهمم همین قدر هم که می دانم شدیدا در معرض بی اعتباری است.
به یک حلقه وصلم. هر چند که همیشه آدم وصل است فقط ممکن است حواسش پرت باشد و نداند و در این ندانستن بی قراری کند. این هفته هم یک گروه تازه تشکیل داده ایم با کلی برنامه. یکی از آن ها این است که صبح های زود به نوبت همدیگر را بیدار می کنیم و یک جمله از کتابی که این هفته هر کسی برای خودش انتخاب کرده است و می خواند، برای هم می خوانیم. و برنامه های دیگر...
دوباره گیتار زدنم به حرفم نمی آید. فقط یک قلب بعد از سال ها دوباره دارد می تپد. دوباره کم و بیش با همان بی قراری همیشگی اما بی هراس از تمام شدن.
حال غریبی دارم...
کم می دانم. خیلی کم می دانم. گذشته از این که می فهمم همین قدر هم که می دانم شدیدا در معرض بی اعتباری است.
به یک حلقه وصلم. هر چند که همیشه آدم وصل است فقط ممکن است حواسش پرت باشد و نداند و در این ندانستن بی قراری کند. این هفته هم یک گروه تازه تشکیل داده ایم با کلی برنامه. یکی از آن ها این است که صبح های زود به نوبت همدیگر را بیدار می کنیم و یک جمله از کتابی که این هفته هر کسی برای خودش انتخاب کرده است و می خواند، برای هم می خوانیم. و برنامه های دیگر...
دوباره گیتار زدنم به حرفم نمی آید. فقط یک قلب بعد از سال ها دوباره دارد می تپد. دوباره کم و بیش با همان بی قراری همیشگی اما بی هراس از تمام شدن.
حال غریبی دارم...
۸ نظر:
سلام المیرا خانم
فقط می خواستم بگم اون عکس قشنگی که از کبوتره گذاشتی فکر کنم قمری باشه.بازم من مطمئن نیستم.اصلا مگه اهمیتی داره ! فعلان
مرتضی
المیرا جان خواستم برایت کامنت بگذارم این دوبیتی ام که چند سال پیش سروده بودم یادم آمد که در حس و حال مشابه قرار داشتم و ناگهان احساس کردم حالم بکلی متفاوت شد.خوب کرامات ما هم از نوع ادبیاتسیت
امروز همی از پی غفلت خوابیم
فردا که رسید لاجرم مردابیم
از خواب به مرداب فنا خواهی رفت
می نوش دمی که بی سبب بی تابیم
che kare jalebi . enke sobha ba ye jomle jadid va khob shoro mikonid .
وبلاگت خیلی قشنگ بود . موفق باشی .
خواهش می کنم ! راست گفتم وبت عالیه
کنج اطاقم، از نشستنهايم به تنگ آمده...
گُلهای قالی، از خيرهخيره نگاه کردنم، شاکیاند...
من نيز خستهام...
حتی خسته از «به پایان اندیشیدن»...
نمیدانم لحظهها، انتقام چه چيز را از من میگيرند...
شاید انتقام «با تو نبودن» را...
اما من گنهکار نیستم...
تو این را نیک میدانی...
نمیدانم آیا زمان را میتوان به دار آویخت؟
موفق باشی
سلام . خسته نباشید .
من به روزم . وقت داشتی یه سر بزن .
یک مطلب در مورد اعداد اول گذاشتم .
لحظه ها انتقام با آنها نبودن را از تو می کشند. انتقام نه. نباشی با آنها، با تو نیستند. به همین سادگی.
ارسال یک نظر