با صبا رفتیم که گیتار بخره و شروع کنه یاد گرفتن. یه گیتار قشنگ و خوش رنگ و خوش صدا خرید. از این که صبا اینقدر ذوق داشت چقدر خوشحال بودم. چقدر می تونه خوش بگذره. از این که اینقدر سبک و بی معنی نگاه می کردم به گیتارهای پشت ویترین مغازه ها چقدر احساس خوبی داشتم. تک تکشون دوست بودن روی سه پایه ها نشسته. در حال تماشای مشتری ها و رهگذرها.
چطوری زندگی می تونه با وجود این همه ساز و رنگ کسل کننده باشه؟ چطوری می تونه فراموش بشه؟ چطوری می تونه سخت بگذره و سنگین باشه؟
فقط یه طور: وقتی که خودتو فراموش کرده باشی...
فقط یه طور: وقتی که خودتو فراموش کرده باشی...
۵ نظر:
movafegham yejooraee !
salam khanoomi
kheili latif va doost dashtani minvesi
sakht sangin vahshatnak ...
به نظر من اینکه عین دور و بری ها نباشی و بخوای یجور دیگه باشی بیشتر اذیت می کنه آدما رو !
چون هر کی باید حداقل یکی مثل خودش رو داشته باشه واسه روزای سختی و شادی که بتونه هیجانش رو تخلیه کنه و توی خودش نریزه
عالی بود المیرا جان.
خوشحال میشم نوشته های جدیدمو بخونی و نظر بدی.
ارسال یک نظر