جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۸۴

كه دوست داشته باشي


تو رم مي ذارم اينجا كه اينقد باهات حرف مي زنم اينجا هم بشيني دوست داشته باشي. اينقدر من با اين پسر من حرف زده م كه آخرش هيچ بعيد نيست يه روز صبح كه از خواب پا مي شم ببينم بالاي سرم نشسته زبون باز كرده مي خنده و مي گه هي بلند شو! صبونه حاضره!
از كجا معلوم شايد شبا وقتي كه خوابم تو نشستي بالاي سر من و باهام حرف مي زني و منتظري ببيني من كي جون مي گيرم زبون تو رو مي فهمم و باهات حرف مي زنم...
تو خسته نشو خب؟
منم كه خسته نيستم.

خدا مي داند


بوداها عقيده دارند كه يك دست مي تواند صدا داشته باشد. من فكر كردم احتمالا صداي يك دست ويژگي دست نيست؛ بلكه فضيلت گوشي است كه مي تواند آن صدا را بشنود. حالا آن صدا چه جور صدايي است خدا مي داند!

دايره تويي

من با آنچه مي كني كاري ندارم. با كارهاي تو، حرف هاي تو، شكوه هاي تو كاري ندارم. آنچه مي كني براي من مهم نيست. مهم بودن توست. مهم ديگري جز بودن نيست. دايره تويي. تو خود، دايره اي. تو مركز جهاني و جهان آنجا كه تو ايستاده اي بر مدار تو مي گردد. جهان بر مدار تو مي گردد. مهم تري جز «بودن» تو نيست. و جز «توانستن» اجبار ديگري بر تو نيست. زنجير ديگري بر دست و پاي تو نيست. جز توانستن چيز ديگري نيستي. تويي كه اشاره مي كني و مي گويي «دوست مي دارم». تويي كه روي برمي گرداني، «دوست نمي دارم». تويي كه مي تواني غمگين باشي. تويي كه مي تواني دلشكسته باشي. تويي كه مي تواني آرزومند باشي. تويي كه مي تواني با قلبي عاشق در عمق سياهي ها «من آنم كه در جست و جوي آفتاب خواهم بود» باشي. تويي كه مي تواني «من آنم كه پرشكسته ام» باشي. «من آنم كه تركم گفته اند»، «من آنم كه ترك خواهم كرد»، «من آنم كه تازه نفسم» و «من آنم كه از نفس افتاده ام» باشي.
روزي كه عاشق مي شوي قصاب ها شاعر اند. روزي كه نه، شاعرها قصاب. جهان همان جهان بوده است هميشه. اين زمين خسته، هميشه همان زمين بوده كه در آغوشش تو را پرورانده.
آه اي زمين خسته، اي مادر مهربان! تو هميشه همان بوده اي.
هميشه همان.


در مركز باقي بمان.
از مركز حركت كن.
حالا جهان جهيده است. پيش رفته است.

جهان،
برمدار تو مي گردد.

خنده


حالا بخند... خنده تو اين روزگار بي خنده. تو اين روزگار كابوس و خواب آشفته. توي اين همه سر بي رويا، توي اين همه آدم هاي مرده ي بي سر. توي اين همه سرگرداني و بي معنايي. توي اين همه چشمخانه هاي از نگاه خالي شده. توي اين همه گوش هاي ناشنوا. توي اين همه رنگ هاي خاكستري. توي اين همه جرقه هاي كوچك و بي جان روشنايي. و بي حرمتي آتش و روشنايي.
جرقه اي از آتش و روشنايي باش!

شمعي بيافروز

يكي از خانم هاي هم گروهي ام كه نويسنده و ژورناليست به ظاهر خشني هم هست و اوايل كه ديده بودمش خشم اولين چيزي بود كه در وجودش احساس مي كردم و نفرتي كه در صدايش هدفمندانه موج مي زد امروز آمد و گفت جايي اين را خواندم كه :
به تاريكي دشنام مده
اگر مي تواني شمعي بيفروز.

ديشب هم داشتم «نوشتن با دوربين» را ورق مي زدم تا بعد سر فرصت بخوانم. اول كتاب چهره ي عبوس ولي در عين حال مصمم ابراهيم گلستان. جايي لا به لاي حرف هايش حرفي زده بود با اين مضمون كه بله بر هفت جد و آباد اسكندر لعنت كه ايران را به ويراني كشاند ولي تو چند صد سال وقت داشته اي كه درست كني.

شايد همين حالا كه جمله ي بالا را خواندي در دلت دشنام داده اي به خودت كه ما ايراني ها اينطور هستيم و فرهنگمان همين است و الي آخر.
نمي تواني در تاريكي چيزي ببيني.
به تاريكي درونت دشنام نفرست.
اگر مي تواني
شمعي بيفروز!

رديف كنم بره

تكه تكه نوشته ام فكرهايم را اين روزها ولي فكر كنم زيادي وسواس به خرج داده ام كه بگذارم اينجا آنها را يا نگذارم. حالا مي خواهم همه را رديف كنم پشت هم. ولي يك تكه نوشته ام كه دوستش دارم اما عكسش را هنوز نگرفته ام. آن باشد براي وقتي كه عكسش را گرفتم.

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

بدون عنوان

مرسي خرگوش!

امضا: لاك پشت

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

بار مرا برگرفته بودي، دريا...

با كسي که وقتی بچه بودم مرا روی زانوهایش می نشاند، ماهی می شد و با لب هایش شکلك نفس کشیدن و حرف زدن ماهی را در می آورد و مرا از ته دل به خنده می انداخت بعد از سال ها راه می رفتم کنار دریا. حرف ها درباره ي من بود و درباره ی خواهرم. درباره ی سختی های این اواخر و درباره ی خیلی چیزها. بعد از سال های سال دیدم دارم با همان چشم و دلی نگاه می کنم و گوش می دهم به صدای او که در پنج و شش سالگی و بی خیالی های کودکی ام.. صدای خنده ای از دوردست های خاطره می آمد. انگار نه انگار که زمانی دراز گذشته است. دوربینم دستم بود و همانطور که راه می رفتم فیلم می گرفتم، عکس می گرفتم.
با وجود اندوهی که آن روزها در دلم بود انگار توان آن را داشتم که یکباره کوله بارم را زمین بگذارم و حتی شده برای لحظاتی سبکبار و بی زمان راه بروم و فقط گوش بسپارم. صدای روان امواج دریا مرا به یقین سبک لحظه ها نزدیک کرده بود..
بقیه ی خانواده دورترک اينجا و آنجا کنار ساحل نشسته بودند و گهگاه صداهایشان می آمد که «برویم، ظهر شده، خانه منتظرند». و من غرق در آن بي دغدغگي دور دست آشنا، و سبکباری و آرامش دل که دریا نثارم می کرد.

ما همانيم.
دلی که برای آن خنده های بی خیال و سرخوشانه ي كودكي می تپید همان دل است.

موها سپيد مي شوند و طرح چروک های کوچکی کنار چشم های من... اما،

ما همانیم...
ما فارغ از هر چه.
در یقین ساده و سبک لحظه ها
همآن ایم.




عبور كرده از وزن واژه ها
رها کن صدایت را!


شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

عطر ارديبهشت

رویا

خسته ی خسته ی خسته
کنار درخت، روی زمين، در حياط کليسا
دراز کشيدم
دستم را حلقه کردم
خراش های تنش را بوسیدم
عطرخاک باران خورده را فرو بردم
چشم هایم را بستم
و خوابيدم

خواب بهار را دیدم.

هنرمند


این عکس را حدودا دو هفته ی پیش گرفتم. آمده بود برای تئاتری که می خواهند کار کنند صحبت کند. کاش می توانستم از امواج زیبا و باصلابت و نیرومند شادی و امید که در صدا، حضور و نگاه اين مرد عاشقانه موج می زد و سنگ را هم زنده می کرد عکس بگیرم.

رصد


روی زمین نشسته، پاهایش را تکان می دهد:
(یک، دو )
دوست دارم
دوست ندارم
دوست دارم
دوست ندارم !

الی آخر...

پنجشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۴

کاف شین ف

ساده ترين چيزايي كه بشه فكرش رو كرد و به عقل برسه و بچه ی دوساله هم مي تونه بفهمه من هميشه در حالت كف كردگي كشف مي كنم. بعد اولش كاملا كف مي كنم. قبل از اولش هم به خودم كاملا حق مي دم كه اينجا بايد كف كرد. بعد بين اولش و دومش هم كف كردگي كاملا ادامه پيدا مي كنه. و بعد مي بينم بالقوه مي شه تا صد شمرد و همچنان كف كردگي ادامه پيدا كنه و كل محتويات سرد بشه برای همين سومش نشده قاشقو بر مي دارم كف ها رو خالي مي كنم كه وقتي شد چهار چراغا رو خاموش نكنن و نگن قهوه خونه تعطيله!

حالا من صبح از عالم خواب بيدار فرموده شدم، با چشم هاي چهار تا شده- كه اگه صبا منو تو اون حال ديده بود حتما يه چيزي بهم مي گفت- يه چيزي رو كشف كردم. نه، قاره ي آمريكا نيست، جاذبه ي زمين هم نيست. يه فنجون قهوه است. که تا سرد نشده بايد خورد.

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

بند و رهایی

کتاب «تجسم خلاق» را که دوستم- خانم فرشته ی کوچک به قول یکی از خانم ها- بهم معرفی کرده بود دیروز دستم گرفتم که بخوانم. کتابی خوشمزه، سبک، و از آنها که می دانی وقتی خواندی اش بار نمی شود روی دلت و توی قفسه ی کتابخانه هم وزن برای ذهن خسته ات ایجاد نمی کند.

فکرهایی که با خواندن یکی دو فصل از این کتاب از اینجا و آنجا خودشان را رساندند و از ذهنم گذشتند:
ما قرار نیست در بند باشیم.
بند احتمالا چیزی جز ندانستن نیست.
ما تنها در چهارچوب قوانین و پذیرش آنها می توانیم آزادی و رهایی را تجربه کنیم. (درباره ی قوانین اجتماعی دارم حرف نمی زنم).
جهان هستی قانونمند و دقیق و هوشیار است.
رنج می بریم اگر خارج از این قوانین در جستجوی رهایی باشیم.


وقتی نوشته بودم «خودت را به بند بکش»، درک واضحی نداشتم از بندی که لازم است به آن روح و تن را بسپاریم. فقط چیزی بود که لزومش را احساس می کردم. حالا کم کم چیزهایی در ذهنم واضح شده. دارم فکر می کنم این بند و این اسارت همان قوانین جهان هستی است.
روح و تن سپردن به آن عین آزادی ست. رهایی ست… رهایی آنجایی که حتی نمی دانی که نمی دانی…
حالا وقتی به شعر سعدی فکر می کنم که: من از آن روز که در بند توام آزادم.. طور دیگری فکر می کنم. درک دیگری دارم.

می توان سپاسگزار آن رنج هایی بود که بند می شوند و از ورطه ی سقوط نجاتمان می دهند.

به تو

وقتی می گویی «يک روزی» خواهم نوشت، خواهم سرود، خواهم گفت، خواهم کرد همیشه تا ابد با آن کاری که می خواهی بکنی، با آن چیزی که دوستش می داري «یک روز» فاصله داری. همیشه تا ابد «یک روز» دور هستی.

این فاصله را بردار! و تا ابد در «همین لحظه» باش .

حق روح ما این فاصله های کشدار بی معنا نیست .
او با فاصله بیگانه ست .



آشنا باش .

سخن رانی


می بینی من مریضم سرفه می کنم. می بینی دیروز پولیور پوشیدم. باز چپ می ری راست میای کولرو روشن می کنی. برای همينه وقتی مریض می شی شک می کنم برای همینه که می فهمم غرغرهات بی معنيه ..براي همينه ور ور ور...
دارد سر دراز پیدا می کند این رشته!


غرغر زدن و حرف صد من یه غاز و توی دل سخنرانی کردن را رها کن و بلند شو برو کولرو خاموش کن.
بعدش هم می تونی بری یه چایی داغ هم برای خودت بریزی.
اينجا يه ليوان چای داغ ِ کهنه جوش ِ آقای قصابی پز ِ بخار از روش بلند می شه ی گلو صاف کن ِ حال بده ببينيد! شکلش هم با ياهو مسنجر می شه اين:
~o)

نیمه ی پنهان





من نيمه ي تاريك دارم
من نيمه ي روشن دارم

من شب دارم
من روز دارم

من هم می توانم بترسم
من هم می توانم شجاع باشم

من انسانم.

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

جای تو خالی ست

مهم است که نخواهی کس دیگری باشی. اگر تو نباشی جای تو خالی ست. و هیچ کس هم نمی تواند جای تو را پر کند. کاری را بکند که تو می کنی. حتی اگر دنباله روي استادت هستی باز هم باید راه خودت را بروی. اگر نه پشت سر او می مانی و جای تو هم خالی می ماند. اگر زیباترین سخنان را بگویی، کارآمد ترین نصايح را هم داشته باشی، اگر به کار من نیاید، با تمام احترامی که برای تو قائلم عقاید تو را کنار می گذارم.


تهی

.
.زندگی خالی ست...
زندگی تهی ست...
زندگی پوچ است...
زندگی بی معناست...
.
.
زندگی، جز آن معنایی که تو به آن می دهی
م-ع-ن-ا-ی-ی- ندارد!
.
.

انسان مه الود کجایی؟

خب من هر چی می نویسم پابلیش نمی شه که!
حرصم در اومد!
پس چرا پابلیش نمی شی؟
کجايی فخری اينو برام درست کني؟

پس کی؟

چرا من؟

چون که من!

سلام

سلام