شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

پدر

.
برگشته ام و حس دلتنگی عمیقی با من آمده و هست. می دانم خودم فرق کرده ام پاپا. بار اول با چشم های بسته و نا آگاهانه بود سال گذشته، عبور کرده از مرزی که طی کردنش ناممکن می نمود و حالا با چشم هایی که دارد لحظه لحظه باز می شود، عبور کرده از مرزهایی دیگر. تو همان هستی. همانی که همیشه تو را با کلماتت قضاوت کردم و آنقدر خودم را زیر بار وزن آنها بردم که مجالی برای زندگی کردن و نفس کشیدن خودم و حس کردن وجود سرشار از شور و احترام عمیق تو به زندگی و حضور مسوولانه ات که پشت کلمات و لحن قضاوت کننده ی تو پنهان بود نگذاشتم.

فقط این که باش پدر. بگذار باز هم وزن بودنت را با تمام وجودم احساس کنم. وزن بودن تو را به دور از هر قضاوتی.

هیچ نظری موجود نیست: