دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

حلقه

.
خیلی احساس عجیب و خوبی است. هر چقدر قبلا در زندگی ام احساس می کردم که دارم به اعماق کشیده می شوم حالا احساس می کنم باید تلاش کنم که کشیده شوم به اعماق. برعکس شده. قبلا بدون هیچ تلاش و دست و پا زدنی یکباره می دیدم دارم فرو می روم. گيج می شوم و مدام خودم را در حال فرو رفتن و غرق شدن می دیدم. حالا نیروهایی مدام مرا می کشند و مرا جلو می برند. بالا می برند پایین می آورند. حرکت می دهند. دیگر باید زحمت بکشم که فرو بروم و آن هم بی حاصل می ماند. فنر می شوم و می جهم جلو. خنده دار است. اینقدر که واضح دارم احساس می کنم و می بینم. می دانم که کار کار عمو زنجیر باف است. همه چیز دقیقا از همان لحظه ای شروع شد که چشم هایم را بستم و دستم را دادم به دست گرم کسانی که حتی نمی دیدمشان.

تنهایی توهم است. تنها یک قدم:
دست هایت را
پیش بیاور
دست مرا بگیر.

دست های ما، دست های ما را.

هیچ نظری موجود نیست: