دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

گرما

.
دیشب با منیژه – که از بوشهر آمده پیش من با مامان- حرف می زدم. می گفتم آرامش من از سر بی خیالی و بی رحمی نیست. می دانم که عبور می کنی. فقط یکبار کافی ست که ببینی پشت این دیوارها آفتاب و گرماست. مثل گنجشک کوچک باران زده است. چشم هایش نگران است. من فقط می توانم تو را گرم کنم. من حالا زنده ام. گرمم. پس با هر چقدر گرما که خودم دارم هر چقدر که می توانم تو را گرم می کنم. بعد هم یک عالم آدم می بینی که همه گرمند و منتظرند دست تو را بگیرند. دستشان را بگیری. هر انسانی که زنده باشد گرم است. گرماست. بقیه را خودت باید بروی. پرهایت که خشک بشوند، خودت می پری.


سه روز است که ژاکت صبا را می پوشم. این گفت دوست دارم بپوشم. من هم گفتم باشد. صبا! ژاکت هایمان را عوض کنيم. حالا صبا هر جا می روم با من است. من هم با صبا. وقتی توی شیشه ها خودم را نگاه می کنم خودم را می بینم یا تو را؟


دیروز عصر دلتنگ دلتنگ داشتم از سرکار بر می گشتم خانه. اتوبوس شلوغ بود. من آن جلو روی صندلی نشسته بودم. بیرون را نگاه می کردم. یک لحظه برگشتم دیدم جلوی من دو تا دست کوچیک میله ی اتوبوس را سفت گرفته. صورتش پشت چادر زنی معلوم نبود. زود بلندش کردم. روی پاهایم نشاندم و محکم بغلش کردم. تا سر حبیب اللهی که پیاده شدم حتی برنگشت نگاه کند که بغل کی نشسته. مادرش چند بار صدایش کرد: حسین خوابی؟ من بروم تو بمانی؟ حسین بیرون را تماشا می کرد. حسین کوچک فاصله ی آن چند ایستگاه را برای من بود. من برای او بودم. آن لحظات برای هیچ کس دیگر نبودم.
تو مرا بغل کرده بودی کوچک من، یا من تو را؟ تو مرا گرم کردی یا من تو را؟ محکم فشارش دادم سرش را بوسیدم و جای خودم نشاندمش و پیاده شدم. فقط همان لحظه ای که پیاده می شدم صورتش را دیدم.

هیچ نظری موجود نیست: