یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

بار مرا برگرفته بودي، دريا...

با كسي که وقتی بچه بودم مرا روی زانوهایش می نشاند، ماهی می شد و با لب هایش شکلك نفس کشیدن و حرف زدن ماهی را در می آورد و مرا از ته دل به خنده می انداخت بعد از سال ها راه می رفتم کنار دریا. حرف ها درباره ي من بود و درباره ی خواهرم. درباره ی سختی های این اواخر و درباره ی خیلی چیزها. بعد از سال های سال دیدم دارم با همان چشم و دلی نگاه می کنم و گوش می دهم به صدای او که در پنج و شش سالگی و بی خیالی های کودکی ام.. صدای خنده ای از دوردست های خاطره می آمد. انگار نه انگار که زمانی دراز گذشته است. دوربینم دستم بود و همانطور که راه می رفتم فیلم می گرفتم، عکس می گرفتم.
با وجود اندوهی که آن روزها در دلم بود انگار توان آن را داشتم که یکباره کوله بارم را زمین بگذارم و حتی شده برای لحظاتی سبکبار و بی زمان راه بروم و فقط گوش بسپارم. صدای روان امواج دریا مرا به یقین سبک لحظه ها نزدیک کرده بود..
بقیه ی خانواده دورترک اينجا و آنجا کنار ساحل نشسته بودند و گهگاه صداهایشان می آمد که «برویم، ظهر شده، خانه منتظرند». و من غرق در آن بي دغدغگي دور دست آشنا، و سبکباری و آرامش دل که دریا نثارم می کرد.

ما همانيم.
دلی که برای آن خنده های بی خیال و سرخوشانه ي كودكي می تپید همان دل است.

موها سپيد مي شوند و طرح چروک های کوچکی کنار چشم های من... اما،

ما همانیم...
ما فارغ از هر چه.
در یقین ساده و سبک لحظه ها
همآن ایم.




عبور كرده از وزن واژه ها
رها کن صدایت را!


۵ نظر:

ناشناس گفت...

عبور بايد کرد...

ناشناس گفت...

Che narm o latif, che ghashang.

ناشناس گفت...

drood
relay nice

ناشناس گفت...

enghadr ghashange ke cheshmam khis shood o goosham gereft

ناشناس گفت...

naz bud nazz